تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۱

همشهری دو - امیر اسماعیلی: شعله را نگاه می‎کنم. در دیگ را برمی‎دارم، عطر خورش قیمه می‎پیچد در خانه.

خيالم از جاافتادن آن راحت مي‎شود. قرار است امشب چند نفر از اقوام و همسايه‎ها بيايند و براي خيرالله ختم قرآن بگيريم. مي‎روم سمت پنجره، پرده را كنار مي‌زنم و كوچه را نگاه مي‎كنم. پنجره‌اي كه آخرين بار، رفتن خيرالله را از آن ديدم. چشم‌هايم را مي‎بندم. خيرالله مي‌آيد و مي‌گويد:«دخترخاله! مي‌خواهم باز به سوريه بروم، تو را به جان حضرت زينب نه نگو و راضي شو كه بروم».

‌14ساله بودم كه با خيرالله ازدواج كردم. 2 پسر 13 و 7 ساله داريم. آن روز‌ها خيرالله، ۱۸ ساله بود كه ازدواج كرديم. زندگي‌مان خيلي ساده بود و هرچند به سختي مي‌گذشت اما خوشبخت بوديم. خيرالله شغل ثابتي نداشت، اما مرد و مردانه پاي زندگي ايستاده بود و هر كار حلالي كه از دستش برمي‎آمد انجام مي‎داد. بعضي كار‌ها مثل كار روي زمين‌هاي كشاورزي را با هم انجام مي‌داديم. با هم مي‌رفتيم و غروب‌ها خسته به خانه برمي‎گشتيم. درآمدمان زياد نبود، اما در كنار هم و بچه‌ها خوشحال زندگي مي‌كرديم و اصلا فكر اين را هم نمي‌كردم كه روزي خيرالله ديگر نباشد. 8 بار براي دفاع از حرم رفت. ديگر از فرماندهان فاطميون شده بود. بار اول گفت كه براي كار به قزوين مي‌رود و يك هفته بعد، از سوريه زنگ زد.

بار آخري كه ساكش را جمع مي‌كرد رفتم مقابلش روي زمين نشستم و سرم را پايين انداختم. مي‎دانست كه وقتي اين طوري مي‎شوم يعني حرف دارم. سرم را بالا آورد و گفت: «بگو ربابه خانم. بگو دخترخاله!» اشك در چشم‌هايم جمع شده بود و بغض به گلويم فشار مي‌آورد. گفتم: «ديگه نرو!» سرش را پايين انداخت و گفت: «قول مي‌دم اين دفعه آخرين بار است. مي‌روم با حرم خانم خداحافظي كنم و برگردم». خوش‌قول بود. آن سفر، بار آخر بود كه مي‎رفت. درست روزي كه قرار بود فردا به تهران بيايد به شهادت رسيد. حالا من مانده‎ام و غلامرضاي 13ساله‎ام كه مرد خانه‎ام و نان بيارم شده است و هر روز خستگي‎هايش را به كنار مزار پدر شهيدش مي‌برد. عليرضاي 7 ساله كه هر روز ساعت‌ها به موبايل من نگاه مي‎كند و دائم مي‎پرسد:«مامان مگه بهشت تلفن نداره كه بابا به من زنگ بزنه؟» بعضي وقت‎ها كه از رفتن زياد او به سوريه و سختي‌هاي زندگي ناراحت مي‌شدم گلايه مي‎كردم كه اين‌بار پسر‌هايت را هم با خودت ببر. مي‌خنديد و مي‌گفت: «من مي‌دونم بچه‌هام خدا رو دارند و مادري كه جونش به جون بچه‌ها بسته است...».

زندگي ما هميشه سخت بوده. شايد يك روز كار مي‌كرديم و 5 روز بيكار بوديم. درآمد آن يك روز را هم با قناعت استفاده مي‌كرديم، اما ما عادت كرده بوديم و با اين كمبودهاي مالي خوشبخت بوديم. همين خانه را ۳۰ ميليون رهن كرده‌ايم كه ۱۵ ميليونش مال خودمان است و ۱۵ ميليونش را از فاميل‌هايمان قرض كرده‌ايم. حالا خيرالله هم نيست. بايد فكري كنم. فقط خدا كند صاحب‎خانه سر سال كرايه را بالا نبرد.

مراسم تشييع شهيد خيلي باشكوه بود. اصلا تصور نمي‌كردم در فيروزبهرام بيش از 3 هزار نفر باشند. همسرم را تا مزارش در امامزاده ابوطالب(ع) بدرقه كردند. عليرضا پسر كوچكم گاهي كه مي‌بيند يواشكي گريه مي‌كنم، مي‌آيد اشك‌هايم را پاك مي‌كند و مي‌گويد: «يادته بابا هر شب زنگ مي‌زد و با ما حرف مي‌زد؟ غصه نخور حتما تو بهشت هم تلفن هست و دوباره به ما زنگ مي‌زنه...».