تاریخ انتشار: ۱۹ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۵:۲۵

داستان > زهرا حکیمیان: در که باز شد، دویدم و تا وسط‌های باغ رفتم. وقتی به نفس‌نفس افتادم، ایستادم. با شوق و ذوق به اطراف نگاه کردم. سالی یک‌بار به باغ پدربزرگ می‌آمدیم، آن هم برای چیدن انارهای باغ.

محو تماشای انارهای درشت بودم که مادرم صدایم کرد. برگشتم و با مادر وارد عمارت شدیم.

بی‌بی‌مریم برایمان چای آورد با باقلوای تازه. چای را که خوردم به طبقه‌ي دوم رفتم. از پنجره به باغ نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد درخت‌های انار بود و انارهای قرمز و درشت. جوی آب پهنی هم از وسط باغ می‌گذشت. از این بالا همه‌چیز جور دیگری بود.

آسمان آبی و بادگیرهایی که دور و نزدیک در صفحه‌ي آسمان آبی بودند و درخت‌های سبز. باغ همسایه هم از این بالا پیدا بود. آن هم باغ انار بود و حتی بزرگ‌تر از باغ پدرربزرگ. هر سال چشم‌به‌راه بودم که مهرماه از راه برسد و وقت چیدن انارها بشود. وقتی از تماشای باغ سیر شدم، برگشتم پایین.

مادربزرگ تکیه داده بود به پشتی‌های ترمه و داشت انارهای سرخ را دانه می‌کرد و در کاسه‌ي بلور می‌ریخت. مادر به بی‌بی‌مریم در پختن ناهار کمک می‌کرد و پدربزرگ روي سجاده‌ي ترمه‌اش مشغول نماز بود. نشستم کنار مادربزرگ و به دانه‌های انار زل زدم. مادربزرگ مشتی انار در دستم ریخت. با لذت خوردمشان.

وقتی انارها تمام شد، پرسیدم: «پس کی می‌ریم انار بچینیم؟»

مادربزرگ خنده‌ای کرد و گفت: «حالا اجازه بده ناهارمون رو بخوریم، بعد می‌ریم سراغ انارها.»

پرسیدم: «اون حاج‌آقا که شال سبز داره هم می‌آد؟»

مادربزرگ سرش را تکان داد.

خوشحال شدم. از او خوشم می‌آمد. مرد مهربانی بود. همیشه به من شکلات می‌داد. بعضی وقت‌ها هم لواشک‌های ترش. می‌گفت زنش آن‌ها را درست می‌کند با آلو، زردآلو، آلبالو و انار. لواشک‌هایش گرچه خاکی بود، اما خیلی خوش‌مزه بود.

* * *

تازه سفره را جمع کرده بودیم که صدای حاج‌آقا آمد و یاالله‌گویان وارد باغ ‌شد. دویدم جلو و سلام کردم. جوابم را داد و سرم را بوسید. شال سبزش را این بار پیچیده بود دور کمرش. چند نفر دیگر هم پشت سر او آمدند؛ مرواریدخانم و پسرش صادق، حاج‌علی و پسرش طاهر و علی.

علی پسرک ریز نقشی بود با موهای فرفری سیاه و البته رنگ صورتش هم زیاد با رنگ موهایش فرقی نداشت. ولی رنگ چشم‌هایش حسابی سیاه بود، آن‌قدر که برق می‌زد. مژه‌های بلند و فرخورده‌ای هم داشت که انگار مثل مژه‌های مادرم سرمه خورده بودند. لباس زردی به تن داشت. لاغر بود و لباسش به تنش زار می‌زد.

سال گذشته اولين سالی بود که آمده بود کمک. همیشه پدربزرگ از او تعریف می‌کرد که مثل یك مرد کار می‌کند و جای خالی پدرش را پر می‌کند. زیاد از او خوشم نمی‌آمد. به نظر می‌آمد هم‌سن‌وسال خودم باشد. نگاهم را از چشمان سیاهش گرفتم و دویدم سمت مادرم.

پدر‌بزرگ جلو آمده بود و به همه سلام می‌کرد. وقتی به علی رسید سرش را بوسید و گفت: «خوبی علی‌جان؟ ناهار خوردی؟»

علی نگاهی به بقیه کرد و بعد سرش را بالا انداخت. پدربزرگ برگشت سمت من و گفت: «سیاوش‌جان، به بی‌بی‌مریم بگو یه بشقاب ناهار بکشه برای علی.» دویدم سمت عمارت.

* * *

وقتی برگشتم علی نشسته بود کنار مادربزرگ و با او حرف می‌زد. بشقاب فسنجان را گذاشتم کنارش. مادربزرگ بلند شد و گفت: «ناهارت که تموم شد، بیا پیش ما.» و دست مرا که به علی زل زده بودم کشید و با خودش برد.

همه مشغول چیدن انارها بودند. فقط علی بود که نشسته بود روی پله‌ها و ‌آرام ناهارش را می‌خورد. انگار قصد نداشت حالا حالاها ناهارش را تمام کند و سراغ انارها بیاید.

* * *

یک ساعتی گذشته بود. رفتم طرف عمارت؛ ناهارش را تمام کرده بود و نشسته بود روی پله‌ها. وقتی دید دارم به او نگاه می‌کنم بلند شد.

* * *

نزدیک غروب بود. رفتم طبقه‌ي دوم عمارت، از پنجره به باغ نگاه کردم. هوا رو به تاریکی می‌رفت. علی را پیدا کردم. از درخت بزرگی که انارهای ترشی داشت پایین آمد. اناری را که چیده بود در سبد گذاشت. نگاهی به دور و برش کرد. کیسه‌ای از زیر لباسش بیرون آورد و با عجله چند تا از انارهای درشت را گذاشت در کیسه و رفت سمت راست باغ.

دویدم به اتاق بغلی، پرده‌ي مخمل قرمز را کنار زدم و به او نگاه کردم. کیسه را در چاله‌ای کنار در قدیمی و کوچک باغ، که زیاد از آن رفت‌وآمد نمی‌کردیم، پنهان کرد و با دست‌های سیاهش تندتند خاک روی چاله ریخت. بعد دست‌هایش را با شلوارش پاک کرد و دوید سمت درخت‌های انار.

* * *

همه به دعوت مادربزرگ جمع شده بودند روی ایوان و چای و باقلوا می‌خوردند، به‌جز علی. مطمئن بودم رفته بود انارهایی را که مخفی کرده بود از باغ بیرون ببرد.

پدربزرگ ایستاده بود کنار در باغ، اسکناس‌ها را می‌شمرد و با لبخند به کسانی که جلو می‌آمدند می‌داد.

آخرین نفر علی بود. آخرین باقلوایی را که دستش بود در دهان گذاشت و جلو آمد. پول را از پدربزرگ گرفت و مشغول شمردن شد که گفتم: «نباید به علی پول بدین. اون دزده.»

با این حرف من همه برگشتند سمت علی. باقلوا در گلوی علي گیر کرد و به سرفه افتاد. خوشحال شدم که دستش رو شده. با غرور به صحبت‌هایم ادامه دادم: «خودم دیدم انارها رو زیر خاک قايم کرد.»

پدربزرگ برگشت سمت من و سیلی محکمی خواباند زیر گوشم. اشک در چشم‌هایم جمع شد. به پدربزرگ زل زدم و با بغض گفتم: «اون دزدی کرده، چرا من رو می‌زنین؟»

پدربزرگ گفت: «اون دزدی نکرده. خودم بهش گفتم انارها رو بذاره زیر خاک که برای زمستون تازه بمونه.» با این حرف همه با خیالی آسوده خداحافظی کردند و رفتند.

***

با صدای در باغ بیدار شدم. هر چه به در کوبیده می‌شد کسی جواب نمی‌داد، انگار کسی نبود. بلند شدم و با چشمانی خواب‌آلود از پله‌ها پایین آمدم.

وقتی به باغ رسیدم، خنکی نسیم صبح خواب را از سرم پراند. در را باز کردم. علی بود با همان قیافه‌ي دیروز، ولی پیراهن سبز نویی به‌جای آن پیراهن زرد کهنه پوشیده بود. چند لحظه‌ای به هم نگاه کردیم. بدون این‌که حرفی بزند، کیسه‌ای را آرام گذاشت کنارم. کیسه را باز کردم. انار بود. همان انارهایی که دیروز جمع کرده بود. سرم را بالا آوردم. علی با سرعت در کوچه می‌دوید و باد موهاي فرفری سیاهش را تکان می‌داد.

 

تصويرگري: الهام درويش