خدمتكار صداي خودرو را شنيد و بيرون آمد. صورت غرق عرق مرا كه ديد، لبخندي زد و گفت: «انتظار ديگري از آفريقا داشتي؟ اما به دامنه كليمانجارو كه برسي دنيا عوض ميشود، دنيا كه نه! بهتر است بگويم بهشت را ميبيني، خنك خنك!» گفتم كوهنورد نيستم، به دعوت راديوي شهرشان اينجا آمدهام و كاري به قله ندارم.ميزهاي صبحانه را نزديك ساحل چيده بودند. تنها جاي خالي، كنار ميزي دونفره بود كه مردي ميانسال روي يكي از صندليهايش كجپهلو نشسته بود. صبح بخير گفتم. نگاهش را از موبايل برداشت و گفت: «امروز هوا براي صعود عالي است!» توضيحاتي را كه به خدمتكار داده بودم تكرار كردم و با لبخند اضافه كردم: «كدام قله؟ كدام اوج؟ اصلا از ارتفاع ميترسم». خنديد و گفت: «تو بايد هموطن من ميشدي». پرسيدم: «كجا؟» گفت از جزاير آليس آمده، يكي از كوچكترين كشورهاي جهان. تأكيد كردم: «بايد كوهنورد باشيد». موبايلش را كنار گذاشت؛ «بودم.
آرزو داشتم از جايي مرتفع به پايين نگاه كنم. در سرزمين ما هيچ سطحي بلندتر از 5 متر وجود ندارد، كوه و تپه نداريم اما من بسياري از قلههاي مرتفع دنيا را فتح كردهام. آخرينش همين كليمانجارو در 7 سال پيش.» منتظر بود بپرسم چه شد كه ديگر صعود نميكند كه خودش گفت: «از برنامه عقب بودم و دنبال يك راهنماي بومي تا از مسيري نزديكتر به قله برسم. در اقامتگاه ماندارا پرسوجو ميكردم كه يكي از پيرمردهاي قبيله ماسايي پيشنهاد داد بمانم و از اين بالاتر نروم. گفتم كوهنوردم و هدفم قله است. چرا در نيمهراه بمانم؟ گفت براي اينكه از زيباترين منظره كليمانجارو لذت ببري. به جاي 6روزي كه صرف قله ميكني همينجا بنشين و تماشا كن!»
او از تغيير مسير زندگياش ميگفت و من به قلههاي زندگي خودم فكر ميكردم؛ به اينكه اگر هدف نهاييام كسب آرامش است چطور وقتي هميشه در تلاطم و گذر باشم به آن ميرسم؟ به اينكه گاهي اضطرابم بهدليل شتابي است كه براي رسيدن به قلهها دارم؛ مقصدي كه اكثرا مبهم و مهگرفته هم هست. مرد ماسايي دقيق گفته بود. هميشه براي مناسبترين چشمانداز لازم نيست تا قله صعود كنم. گاهي زيباترين منظره را فقط از روي دامنه يا دشت ميشود قاب گرفت. گاهي بايد ميل صعود را به اشتياق تماشا و تأمل تبديل كنم.