تاریخ انتشار: ۱۳ فروردین ۱۳۹۶ - ۰۲:۰۱

چندوقت پیش وقتی به خانه برمى‌گشتم، با آگهى دلخراشى روبه‌رو شدم.

«كودكى بى‌پناه چند سالي است گم شده.» ادامه‌ى آگهى نبود. روي زمين دنبال ادامه‌ي آگهي گشتم و چيزي پيدا نكردم. نيمه‌ى كاغذ را توي جيبم گذاشتم و به خانه برگشتم، اما تمام راه به كودك گمشده فكر مي‌كردم. يعنى الآن در چه حالى بود؟

به خانه رسيدم و دوش گرفتم. كودك در ذهنم كمرنگ شد. بي‌حوصله تلويزيون را روشن كردم. مجرى هم درباره‌ي كودك گمشده حرف مي‌زد: «اين كودك در بيش‌تر نقاط جهان ديده شده، به مدت... از تاريخ...»

ناگهان تلويزيون خاموش شد. درست همين حالا. قلقش را مى‌دانستم، بعد از كمى وررفتن روشنش كردم، اما خبر كودك تمام شده بود و اخبار تصاوير دلخراش جنگ‌ها در جهان را  نشان مى‌داد. دوباره ياد كودك افتادم و فكر كردم در كدام نقطه‌ي اين جهان پيدا خواهد شد؟ خودم هم نمي‌دانستم چرا اين آگهي اين‌قدر برايم ارزش دارد و چرا از فكر كودك بيرون نمي‌آيم.

شب با نگرانى و فكر و خيال به صبح رسيد و صبح كه صداي زنگ خانه را شنيدم، با همين فكرها در را باز كردم. پشتِ در كودكى حدود 10ساله ايستاده بود. چهره‌اى مهربان داشت و لباس‌هايي پاره و خاك‌آلود... انگار از جنگى چندساله آمده باشد! كمي به هم نگاه كرديم و او به حرف آمد: «عموجون، مي‌شه بيام تو؟»

چيزى آشنا در چهره‌اش بود، چيزى شبيه آرامش يا امنيت. انگار قبلاً ديده بودمش و دلتنگش بودم. پرسيدم: «پدر يا مادرت مى‌دونن اين‌جايى؟»

همان‌طور كه مي‌گفت: «من خسته‌‌ام عموجون... خسته.» روى كاناپه دراز كشيد و زود خوابش برد. باد كاغذي را از پنجره‌ي باز به درون خانه آورد:

«كودكي بي‌پناه چندسالي ‌است گم ‌شده. او از جنگ‌هاي زيادي فرار كرده و امروز خيلي خسته است...» 

 

يزدان نيكو، 15ساله

خبرنگار افتخاري از تهران

تصويرگري: مائده غلامعلي، 15ساله، خبرنگار  افتخاري از تهران