هرروز از بازارگل، گل ميخريد و سر حوصله و با ذوق و سليقه باغچه را گلكاري ميكرد. هميشه ميگفت: «عيد بايد از باغچه شروع بشه تا آدم نيرو بگيره براي خونهتكوني...» محسن هم كمكش ميكرد.
يك روز كه وارد خانه شدم. ديدم پدر و پسر بگومگو ميكنند. تا متوجه حضور من شدند، جفتشان حرفشان را خوردند. نگاهشان كردم. منتظر بودم يكيشان حرف بزند كه چه شده؟ حاج قاسم شانه بيخيالياش را بالا انداخت كه يعني از من نپرس. نگاهم رفت سمت محسن. بچهام سرش را پايين انداخت. حالت صورتم و نوع نگاهم را عوض كردم. ميدانستند معنياش را. يعني كه صبرم چندثانيه بيشتر نيست. بعد از آن... با هم شروع كردند به گفتن. نه دلشان ميآمد مرا تنها بگذارند، نه ميتوانستند جبهه نروند. حاج قاسم به محسن ميگفت:«از اين به بعد، تو مرد خونهاي. بايد بموني مواظب مادرت باشي.» محسن گفت: «نه آقاجون! من كه 14 سالم بيشتر نيست. كاري ازم برنميآد.، شما بمونيد پيش مادر بهتره.» حاج قاسم كه انگاري جوابش را از قبل آماده كرده بود، گفت:«اگه بچهاي، پس ميخواي بري جبهه چهكار؟ بچهبازي كه نيست. محسن سريع جواب داد:«لااقل آب كه ميتونم دست رزمندهها بدم.» تا آخر ماجرا را خواندم. هيچ كدام كوتاه نميآمدند. در يك لحظه گفتم: «بريد! هر دو تاييتون بريد.» رفتند. حاج قاسم با تني مجروح برگشت. محسن هم با همان 14سالگياش نميدانم كجا پيكرش ماند و نيامد. حاج قاسم تن مجروح خودش را و مفقودي محسن را زياد تاب نياورد. چند سال بعد حاج قاسم هم رفت.
نزديك عيد بود. درد كمر و زانو امانم را بريده بود. بايد خانهتكاني ميكردم. نه حاج قاسم بود و نه محسن و نه من حالوهوايي براي عيد و خانهتكاني داشتم. يك روز صبح زود، زنگ در را زدند. در را كه بازكردم ديدم 6-5 نفر از بچهمحلها و همرزمهاي حاجي و محسن هستند كه حالا ديگر مويي سفيد كردهاند اما هنوز هم كه به هم ميرسند شيطنتشان گل ميكند. يكيشان با صداي بلند گفت:«حاج خانم سرزده اومديم برات خونهتكوني كنيم! خدا شاهده اگه نذاري، شكايتت رو به محسن ميكنيم!» اشك مجالم نميداد. منتظر اجازه من نماندند. اول از همه رفتند سراغ باغچه و گلكاري آن. تا عصر خانه را كردند مثل دستهگل. در و ديوارها را تميز كردند. فرشها را شستند. پنچرهها را پاك كردند. حتي جاهايي از خانه هم كه احتياج به تعمير داشت، تعمير كردند. حتي نگذاشتند چاي را من دم كنم. هم چاي و هم ناهار را خودشان درست كردند. من را هم نشاندند بالاي سفره. حس ميكردم محسن و حاجي با هم برگشتهاند به خانه. بچهها را فقط دعا ميكردم.
خانهتكاني كه تمام شد، گفتند: حاجخانم، آماده شو برويم قطعه شهدا، براي تميزكردن مزار حاجي. سبزه برديم و شمع. عكس محسن و حاجي داخل قاب را خودم تميز كردم؛« مادرم عيدت مبارك. حاجي عيدت مبارك». بچههاي محل هم داشتند با چشمهاي خيس به محسن و حاجي آمدن عيد را تبريك ميگفتند.