یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۱:۲۲
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: خدا رحمت کند حاج قاسم را. نزدیک عید، نخستین کاری که می‎کرد، می‎رفت سراغ باغچه.

خانه تکانی

هرروز از بازارگل، گل مي‎خريد و سر حوصله و با ذوق و سليقه باغچه را گلكاري مي‎كرد. هميشه مي‎گفت: «عيد بايد از باغچه شروع بشه تا آدم نيرو بگيره براي خونه‌تكوني...» محسن هم كمكش مي‎كرد.

يك روز كه وارد خانه شدم. ديدم پدر و پسر بگومگو مي‎كنند. تا متوجه حضور من شدند، جفتشان حرفشان را خوردند. نگاهشان كردم. منتظر بودم يكي‌شان حرف بزند كه چه شده؟ حاج قاسم شانه بي‌خيالي‎اش را بالا انداخت كه يعني از من نپرس. نگاهم رفت سمت محسن. بچه‎ام سرش را پايين انداخت. حالت صورتم و نوع نگاهم را عوض كردم. مي‌دانستند معني‎اش را. يعني كه صبرم چندثانيه بيشتر نيست. بعد از آن... با هم شروع كردند به گفتن. نه دلشان مي‌آمد مرا تنها بگذارند، نه مي‌توانستند جبهه نروند. حاج قاسم به محسن مي‎گفت:«از اين به بعد، تو مرد خونه‌اي. بايد بموني مواظب مادرت باشي.» محسن گفت: «نه آقاجون! من كه 14 سالم بيشتر نيست. كاري ازم برنمي‎آد.، شما بمونيد پيش مادر بهتره.» حاج قاسم كه انگاري جوابش را از قبل آماده كرده بود، گفت:«اگه بچه‌اي، پس مي‌خواي بري جبهه چه‌كار؟ بچه‌بازي كه نيست. محسن سريع جواب داد:«لااقل آب كه مي‌تونم دست رزمنده‌ها بدم.» تا آخر ماجرا را خواندم. هيچ كدام كوتاه نمي‎آمدند. در يك لحظه گفتم: «بريد! هر دو تايي‌تون بريد.» رفتند. حاج قاسم با تني مجروح برگشت. محسن هم با همان 14سالگي‎اش نمي‌دانم كجا پيكرش ماند و نيامد. حاج قاسم تن مجروح خودش را و مفقودي محسن را زياد تاب نياورد. چند سال بعد حاج قاسم هم رفت.

نزديك عيد بود. درد كمر و زانو امانم را بريده بود. بايد خانه‌تكاني مي‎كردم. نه حاج قاسم بود و نه محسن و نه من حال‌وهوايي براي عيد و خانه‌‌تكاني داشتم. يك روز صبح زود، زنگ در را زدند. در را كه بازكردم ديدم 6-5 نفر از بچه‎محل‎ها و همرزم‎هاي حاجي و محسن هستند كه حالا ديگر مويي سفيد كرده‎اند اما هنوز هم كه به هم مي‎رسند شيطنتشان گل مي‌كند. يكي‌شان با صداي بلند گفت:«حاج خانم سرزده اومديم برات خونه‌تكوني كنيم! خدا شاهده اگه نذاري، شكايتت رو به محسن مي‌كنيم!» اشك مجالم نمي‌داد. منتظر اجازه من نماندند. اول از همه رفتند سراغ باغچه و گلكاري آن. تا عصر خانه را كردند مثل دسته‌گل. در و ديوارها را تميز كردند. فرش‌ها را شستند. پنچره‌ها را پاك كردند. حتي جاهايي از خانه هم كه احتياج به تعمير داشت، تعمير كردند. حتي نگذاشتند چاي را من دم كنم. هم چاي و هم ناهار را خودشان درست كردند. من را هم نشاندند بالاي سفره. حس مي‌كردم محسن و حاجي با هم برگشته‌اند به خانه. بچه‌ها را فقط دعا مي‌كردم.

خانه‌تكاني كه تمام شد، گفتند: حاج‎خانم، آماده شو برويم قطعه شهدا، براي تميز‌كردن مزار حاجي. سبزه برديم و شمع. عكس محسن و حاجي داخل قاب را خودم تميز كردم؛« مادرم عيدت مبارك. حاجي عيدت مبارك». بچه‌هاي محل هم داشتند با چشم‌هاي خيس به محسن و حاجي آمدن عيد را تبريك مي‎گفتند.

کد خبر 364784

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha