بر ديوار عمري گذشته بود. عمري كه در آن، يك طرف يك كوچه آشتيكنان را ساخته بود. در طول زندگياش عابران زيادي را ديده بود و لمس كرده بود. تنش ديگر بخشي از كوچه بود و خاك و شهر. زنده بود و نفس ميكشيد و ميخنديد. خندهاي كمي خسته، كمي مبهم با دندانهاي يكي در ميان... هنوز يك طرف كوچه، كنار ناودانيهاي زنگزده و رهگذران بيحواسي كه ميخواستند قبل از تعطيلات زندگي آشفتهشان را سر و سامان دهند، ايستاده بود. هنوز با اشتياقي شگفت كه در رنگپريدگي آجرهايش جامانده، منتظر بهار بود.
اگر قرار بود ديوار باشم دلم ميخواست مثل اين يكي باشم كه گذر ساليان به جاي اينكه فرسودهاش كند، تغييرش داده باشد. طيفي از رنگها را از عمر رفتهاش هديه گرفته باشد و هنوز آنقدر زيبا باشد كه جاي خالي آجرهاي افتادهاش هم توي ذوق نزند. مثل همين باشم كه هر بهار كه از راه ميرسد، قبل از درختهاي كوچه سبز ميشود و برگهاي كوچكش را رو به نسيم تكان ميدهد. اگر قرار بود ديوار باشم، دلم ميخواست همين ديوار باشم در همين شهر به وقت آخر اسفند.