گلهاي مصنوعي كه زينت خانههاي امروزي هستند، در هر خانهتكاني شسته ميشوند و به گلدانهاي كوچك و بزرگشان بازميگردند. آنها كه حتي از پاييز و بهار سردرنميآورند، نه نگاه پروانهاي را بهخود ميخوانند و نه طراوت را به خانههاي دلمان فراميخوانند.
حرف از خانهتكاني و عيد كه ميشود، نميتوان گلها را نديد گرفت. زماني مادرانمان خانهتكانيهايشان كه به پايان ميرسيد، راهي بازارهاي محلي ميشدند و با بنفشه پامچال و مينا به خانه برميگشتند. خاك تازه از خواب برخاسته باغچه را زير و رو ميكردند و گلها را يكيك در دلش مينشاندند.
حالا اما ساختمانهاي قد كشيده كنار هم و سرشلوغيهاي بي امان روزمره، حضور باغچهها را در خانهها چنان كمرنگ كرده است كه بيشترمان خيلي اگر همت كنيم، چند گلدان گل آپارتماني نگه ميداريم و دل خوش ميكنيم به سرسبزي برگهايشان.
من دستم به گل نميرود و گلدان خالي بامبوهايي كه سال گذشته سوختند و ياد كاكتوسهاي از دست رفته در اين چند سال اخير، خيال نگهداري از گل را كموبيش در خيالاتم محو كرده است. هفته پيش اما وقتي از خانه مادرم برميگشتم يك گلدان گل مينا از لبه ايوان برداشت و داد دستم.
گفت: براي دخترت خريدم.
گفتم: ما كه باغچه نداريم!
جواب داد: گلفروش دورهگرد گفت: در راهپله هم ميشود نگهداشت.
خواستم بگويم راهپله ما كه نورش خيلي كم است، اما هيچ نگفتم و گلدان مينا بهدست راه افتادم سمت خانه. حالا چندروزي هست، در خانه را كه باز ميكنيم، مهمان لبخند مينا ميشويم و يادمان ميافتد بهار نزديك است.