موقع خوردن صبحانه، برايم شعر ميخواند و باد خنك شمال، موهايمان را به هم ميريزد. از ته دل ميخنديم و قول ميدهيم تا شب همينطور سر حال بمانيم.» موقع تعريف، چشمهايش از خوشحالي برق ميزد. لبخندي كمرنگ ميزديم، از ته دلمان آهي بلند ميكشيديم و ميگذاشتيم رد يك غبطه عميق روي وجودمان نقش ببندد. از سفرهاي هيجانانگيزشان ميگفت؛ از قدم زدن در شهر فلورانس، بوييدن عطر گلها در پاركهاي بلژيك و خوردن قهوههاي درجه يك در كافههاي كوچك پاريس و مدام رد غبطههاي نشسته روي وجودمان را پررنگتر ميكرد. لبخند از روي لبهايش محو نميشد. تا آن روز هيچكس حالش را بد نديده بود.
حتي وقتي سرش گيج رفت و روي زمين افتاد لبخند روي صورتش بود... . توي بيمارستان تا صبح بالاي سرش نشستم. تلفنش حتي يكبار زنگ نزد. يك نفر هم نگرانش نشد. خورشيد كه طلوع كرد، جلوي در خانهاش بوديم؛ خانهاي خالي و متروك كه تنها طاقچهاش، با عكسهايي دو نفره از سفر به فلورانس و جاهاي گوناگون پر شده بود و البته تصوير مردي نشسته در قابي مشكي... . لبخند هنوز روي لبهايش بود. نگاهم كرد و گفت: «خب، هركسي قصه خودش را دارد؛ قصهها هميشه از واقعيت رنگيترند». بعدتر گفت:«صبحانه را در بالكن ميخوري؟»