براي پيدا كردن يك مطلب قديمي آرشيو را برداشتم. هر صفحه از روزنامه يا مجله را كه ورق ميزدم خاطرهاي برايم زنده ميشد. چنان غرق صفحات قديمي شده بودم كه متوجه گذر زمان نبودم. رسيدم به عكسي كه موفقيت دانشمندان هستهاي را در دستيابي به كيكزرد نشان ميداد. اين عكس و موضوع آن مرا به 12سال پيش برد؛ وقتي كه كلاس دوم راهنمايي بودم. تمام دانشآموزان مدرسه براي تشكيل زنجيره انساني به بيرون مدرسه رفتيم و دست در دست هم داديم. مردم عادي هم به ما ملحق شدند. برخي پلاكاردهايي داشتند و روي آنها نوشته شده بود «انرژي هستهاي حق مسلم ماست». اول با خودم ميگفتم: «اين ديگه چه كاريه؟» بهنظرم اينجور كارها وقت تلفكردن بود.
حالا كه عميقتر به اين موضوع نگاه ميكنم نظرم عوض شده است. شايد آن زمان از دست من و همسن و سالهاي من همين كار برميآمد و از دست مسئولان مقاومت در برابر ابرقدرتهاي چشم تنگي كه توان ديدن پيشرفت ما را نداشتند و از شهرياريها و عليمحمديها و رضايينژادها و احمديروشنها جهاد علمي و اهداي خونشان در اين راه. و قرآن چه زيبا بيان كرده كه: «لا يكلفالله نفسا الا وسعها» ؛ پس شايد من هم كه آن وقتها 13-12ساله بودم نقشي داشتم و مؤثر بودم. اما آنچه مهم است اينكه خيليها براي اين حق مسلم، مايه گذاشتهاند؛ از دست بهدست هم دادن و تشكيل زنجيره تا خون دادن و فدا شدن. حالا امروز من هستم و كلي جوان باغيرت و متعصبي كه هرگز نخواهند گذاشت خون كساني كه در اين راه زحمت كشيدهاند حتي ذرهاي پايمال شود!
اما چيزي در گلويم گير كرده كه هيچ ربطي به اين ماجرا ندارد و بايد بگويم تا سبك شوم. با همسرم شروع كرديم به شستن خانهاي كه به تازگي اجاره كرده بوديم. از آشپزخانه شروع كرديم. همسرم با شيلنگ، آب ميريخت و من با تي زمين را ميشستم. كمي كه گذشت متوجه شدم كه آب جمع شده و از چاه پايين نميرود. صاحبخانه آمد و گفت متأسفانه موقع سراميك كردن كف اينجا، داخل چاه با سيمان پر شده. ما مانديم و كلي آب كه حالا بلوكه شده بود. از آن موقع حساسيت عجيبي روي سيمان و پر شدن چيزي با آن دارم. شما را نميدانم.