ميگويد همه بچههاي كلاسشان هفتهاي يكي دو بار غيبت دارند ولي او هر روز خدا بايد برود مدرسه. وقتي تسليم نميشوم، ميگويد من مادر بدي هستم براي اينكه مجبورش ميكنم برود مدرسه و درس بخواند. ميگويد نهتنها بد هستم كه بدترين بدترينها هستم.
هنوز ساعت 7صبح نشده و من به درجه بدترين مادر جهان نزول كردهام. رو به روز تازهام لبخند كمرنگي ميزنم، تكههاي شكستهام را جمع ميكنم تا زندگي را پيش ببرم.
مادر بودن پر از لحظههاي اينچنيني است؛ پر از وقتهايي كه نميتواني يا نميخواهي تن به خواسته بچهات بدهي و در كسري از ثانيه از عرش به فرش سقوط ميكني. بهعنوان يك مادر ميدانم كه همه مادرها بارها و بارها اين سقوط را تجربه ميكنند، منتها آنقدر جانسخت هستند كه باز ميخندند و باز دل به دل كودكشان ميدهند و باز از نو شروع ميكنند.
آن تصوير رويايي از كودكي كه ميدود و مادرش را در آغوش ميگيرد و به او ميگويد كه دوستش دارد فقط در آگهيهاي بازرگاني اتفاق ميافتد و جهان واقعي آنقدر روي ديگر سكه را نشان ميدهد كه ميفهمي بهشت را بيهوده نيست كه زير پاي مادران گذاشتهاند. چه كس ديگري ميتواند اين بار امانت را ببرد و نشكند و باز براي از نو برخاستن و عشق ورزيدن آماده باشد؟
چه كس ديگري ميتواند بزرگترين فراموشكار جهان باشد وقتي كه اين همه دلشكستنها را از ياد ميبرد و براي پهنكردن هزار باره فرش زندگي زير قدمهاي كودكش داوطلب ميشود؟ چه كس ديگري ميتواند همه دردهاي جهان را به جان بخرد كه خراشي به تن فرزندش نيفتد.
مادرشدن پر از دشواريها و سرخوردگيهاي فراوان است؛ پر از روزهاي سخت ناتمام؛ پر از شبهاي بيخوابي؛ پر از دويدنها و نرسيدنها. با اين همه، آخر روز، آخر همان روزي كه با بدترين مادر جهان شدن آغاز ميشود، نور كوچكي ميدرخشد. از يك نقاشي كه رويش نوشته مادر دوستت دارم؛ از يك نگاه عاشقانه سرگردان در نگاه نوزادي كه تمام روز بهانه گرفته است؛ از دانستن اينكه زندگي با همين نورهاي كوچك ادامه دارد. با همين كودكاني كه بزرگ ميشوند و يك روز بالاخره ميفهمند كه مادر خوبي بودن كار سادهاي نيست.
نظر شما