وسط حرفهاي مردم كه ميشنوم يكي ميگويد برو بابا، همان حسي را پيدا ميكنم كه دختركي وسط خيابان ملتمسانه دستش را دراز ميكند سمت پدر و دخترانه ميگويد بابايي. نام بابا را كه ميشنوم، عطر تن بابا ميآيد توي خاطرم.» ميخندد، شايد خندهاي از سر ناتواني است، بعد ميگويد: «پرتاب ميشوم به سالها قبل، ميروم توي آغوش بابا. همان كه هميشه بوي كار ميداد. خودت بهتر ميداني عطر تن پدر هر چه باشد هيچ فرزندي قضاوت بدي نخواهد كرد». مكث ميكند، به آن نقطه موهومي خيره ميشود كه عمقش هيچگاه كشف نخواهد شد و بعد آرام ميگويد: «بابا مقدس است و عطر تنش امير عطرهايي كه تاكنون حس كردهاي». امير اينها را كه ميگويد انگار باد پاييزي وزيده باشد باز بر ساحل چشمهايش. دوباره طوفاني ميشود.
امير 9 ساله يا 12 ساله بوده كه پدرش فوت ميكند. تعريف ميكند: «بابا كه مرحوم شد، من و اصغر بچه بوديم، ما را فرستادند مشهد كه در آن حال و هواي عزاداري نباشيم. بچه بوديم بازي ميكرديم، ميدويديم اما ناگهان بابا ميآمد جلو چشمهايمان و متوقف ميشديم. اينكه فكر كني به خانه برگردي و ديگر كسي به نام بابا، زنگ در خانه را نميزند، ويرانت ميكند. محمد و حسن برادرهاي بزرگترمان، پدرمان شدند. از حق نبايد گذشت، پدري كردند در حقمان. اما گاهي فكر ميكنم چهكسي براي آنها پدري كرد؟ جواب ساده است: مادر. گاهي با خودم ميگويم شايد خيليها بايد در روز پدر براي مادرشان هديه بخرند». باز هم آن دريا طوفاني است. باز آن طوفان بيصدا را ميشود از پس پلكهاي امير ديد. ميشود آن جاي خالي را حس كرد.
امير راست ميگويد، گاهي بايد هديهاي هرچند كوچك براي مادراني خريد كه مردانه براي فرزندانشان پدري و مادري را توأمان انجام دادهاند. تقويم را باز ميكند و ورق ميزند، ۱۳ رجب را كه رد ميكند، برميگردد و ميايستد. ميگويد: «اين هم از روز مادر، روز مادرهايي كه پدري كردهاند براي آدمهايي كه پشتشان، كوهستان و اميدشان را از دست دادهاند.» لبخند ميزند و ميگويد: «بايد پروار زندگي كرد، بايد كوه بود، بايد اميد دلهاي مردم باشي حتي اگر فرزند نداشته باشي».