در نوجوانی با خانوادهاش از شهر پرجمعیت و مدرن تهران به روستایی دورافتاده در افغانستان مهاجرت میکند و زندگی متفاوتی را رودرروی خودش میبیند.
همين دوران نوجواني او در افغانستان است كه باعث ميشود به سمت فيلمسازي كشيده شود تا بتواند واقعيت مردم كشورش را از طريق سينما به مردم جهان نشان دهد.
«شهربانو سادات»، فيلمساز 27سالهي افغاني اولين فيلم كوتاهش را با نام «در جهت مخالف» در سال 2011 ميلادي ساخت. «گرگ و بره»، اولين فيلم بلند سينمايي اوست كه پيش از اين در جشنوارهي كن فرانسه حاضر بود و توانست جايزهي «کنفدراسیون بینالمللی هنر سینما» را كسب كند. فيلم او حالا در بخش «جلوهگاه شرق» (پانورامای فیلمهای کشورهای آسیایی و اسلامی) شركت كرده است. گرگ و بره، داستان مردم منطقهای روستایی در افغانستان است که براي هم داستانهایی پر رمز و راز و خیالانگیز تعریف میکنند؛ داستانهایی که دنیای پیرامونشان و سرزمینی را شرح میدهد که در آن زندگی میکنند.
* * *
- میدانم که دوران کودکی و نوجواني چندان آسانی نداشتهاید. از آن سالها بگویید. سالهایی که خیلی دور نشدهاند.
من در ایران متولد شدم و تا 11سالگی هم به همراه خانوادهام در تهران زندگی میکردم. پدرم یک روز تصمیم گرفت ما را به افغانستان بازگرداند. فکرش را بکنید؛ من از شهر بزرگ تهران ناگهان خودم را در روستایی پرت و دورافتاده در قلب افغانستان دیدم. من کودکي بودم با دنیایی از خیالات. خيلي خیالپرداز بودم و این مهاجرت ناگهانی به ناکجاآباد برایم خيلي دشوار بود. هیچ راهي براي ارتباط از آن روستای دور وجود نداشت. آنجا نه آب داشتیم، نه برق و نه حتی جادهای که وسیلهای بخواهد در آن تردد کند.
- پس دوران نوجوانی سختی را گذراندهاید.
سخت شروع شد، اما خیلی سخت نگذشت. در خانهي جدید، همسایههای بسیار خوبی داشتیم. آنها قصهگوهای بينظيری بودند که میتوانستم ساعتها و ساعتها به حرفهایشان گوش کنم.
اطلاعات من از افغانستان زیر صفر بود، حتی زبانشان را هم نمیدانستم. میدانید كه در روستاهای کوچک، قوانین خودشان حاکم است. شمارهي چشمهای من شش بود و باید از عینک استفاده میکردم، اما روستاییها فکر میکردند فقط آدمهای کور هستند که عینک میزنند. من فقط برای اینکه بیشتر از اين غریبه به حساب نيايم، عینکم را برداشتم. سالها عینک نزدم تا 18سالگی. یادم میآید وقتی دوباره عینک زدم، اولین چیزی که برایم خیلی عجیب بود، یک درخت سیب بود. از تعجب شاخ درآورده بودم! سیبهای بزرگ سرخ از شاخهها آویزان بودند و من در تمام آن سالها فقط حجم نامشخصی را دیده بودم. با اشتیاق به جزئیات درخت، برگها و رگبرگها نگاه میکردم و ذوق داشتم! وقتی عینک نمیزدم، نمیتوانستم مردم را خوب ببینم. برای همین آنها را از روی صدایشان و لحن حرفزدنشان از هم تشخیص میدادم. من دختر بلندپروازی بودم. تخیلم عالي بود. به یاد دارم که در آن زمان در رؤیا میدیدم که رئیسجمهور شدهام.
- چه جالب! اما چه شد که تصمیم گرفتید از روستا خارج شوید؟ دنبال تحقق رؤیاهایتان بودید؟
واقعیت این است که کل زندگی من از سال 2009 ميلادي شروع شد. در 18سالگی به کابل رفتم تا در دانشگاه، سینما و تئاتر بخوانم. من از 18سالگی توانستم کتاب بخوانم، فیلم ببینم و مهمتر از همه توانستم عینک بزنم و مردم را ببینم. در آن زمان یک کارگاه آموزشی فیلمسازی با حضور هنرمندان فرانسوی در افغانستان برای فیلمسازان جوان برگزار شد. آن کارگاه، راه رسیدن به رؤیاهایم را به من نشان داد. اینکه چهطور به دنیای پیرامونم نگاه کنم و چهطور دیدههایم را به زبان هنر ترجمه کنم.
- چه انگیزهای باعث شد تا بخواهید فیلمی با موضوع افغانستان بسازید؟
وقتی فیلمهای دیگر با موضوع افغانستان را میدیدم، انگار چیزی کم داشتند و مرا راضی نمیکردند. چیزی در آنها گم شده بود. آن فیلمها تکراري و کلیشهاي بودند. به خودم گفتم باید افغانستان واقعی را نشان بدهم. مطمئن بودم که باید این کار را انجام دهم، اما شک داشتم که چهطور باید یک فیلم خوب بسازم. میدانستم که چه فيلمي را دوست ندارم بسازم؛ حق زنان، انتخابات و بمباران در لیست سیاهم بودند. من میخواستم فیلمی بسازم که افراد محلی با دیدنش بگویند: «اینکه زندگی من است!»
- تجربهی فیلمسازي در افغانستان چگونه بود؟
خب، حقیقت اين است که فیلمسازی در افغانستان شغل محسوب نمیشود و اصلاً کار قابل احترامی نیست. این بیاحترامی برای زنان چند برابر هم است. ساز و کار فیلمسازی در افغانستان باجاهاي ديگر کاملاً فرق میکند.
- اما برسيم به «گرگ و بره». موضوع این فیلم از کجا به ذهنتان رسید؟
میخواستم فیلمی متفاوت و از نگاه خودم دربارهی زندگی بسازم. تصویری که از افغانستان در این سالها ارائه شده، خون و جنگ و آتش است. اما من دنبال چیزهای کوچک آنجا بودم؛ چیزهایی که حتی خود مردم این کشور هم با نگاه گذرا از کنارشان رد میشوند و فکر میکنند اهمیتی ندارد. افغانستان گنجینههای ادبیات شفاهی بینظیری دارد. مردمش قصهپردازان فوقالعادهای هستند. قصهها در آنجا نوشته نمیشوند، بلکه بهصورت شفاهی از نفري به نفر بعدی منتقل میشود. نفر جدید به سلیقه و ذوق و تخیل خودش چیزی به داستان اضافه یا کم میکند و این یعنی هزاران نسخه از یک داستان وجود دارد. فکرش را بکنید که چه دنیای سراسر خیالانگیزی است. اینکه فقط از زشتی و تاریکی و درد افغانستان میگویند کمی بیسلیقگی است. من میخواستم فیلمی مبتنی بر حقیقت بسازم.
- کار کردن با نابازیگران سخت نبود؟
خب، حقیقتش در ابتدا والدین اجازهي بازی کودکانشان را در فیلمم نمیدادند. برای همین تصمیم گرفتم از خودشان هم در فیلم استفاده کنم. این خیلی خیلی به فضای فیلم کمک کرد. چون آنها همان لهجه و زبانی را داشتند که مد نظرم بود و با فرهنگ و آداب و رسوم هم کاملاً اشنا بودند. در واقع آنها زندگی واقعی خودشان را بازی میکردند. در مورد نابازیگران کودک هم باید بگویم که من عاشق کارکردن با کودکان هستم. اصلاً به اینکه فیلم خط به خط از روی فیلمنامه ساخته شود اعتقاد ندارم. ترجیح میدهم موقعیتی را بهوجود بیاورم و بعد از بازيگران کودک فیلم بخواهم بنا به آن موقعیت، خودشان داستان را پیش ببرند. استعداد آنها فوقالعاده بود و غافلگیرم کردند. در خیلی از لحظهها اصلاً یادم میرفت که در حال ساختن فیلم هستم! و زمان به بازی و شادی میگذشت.