قطار سیمرغ
قطار سیمرغ
سریع چون باد
ز شهر قصه
به راه افتاد
شبانه میرفت
به آسمانها
و با خودش برد
مسافرم را
مسافر من
خیال من بود
کجا پریدن؟
سؤال من بود
رسیدم آخر
به خانۀ ماه
سلام من شد
عصرانه
رأس خمیازه های کسالت
گنجشکان
از بهار خواب کوچکمان
بی تفاوت نمی گذرند
یک مشت ارزن نامرغوب را
به سان تکه های طلا می نگرند
تصویرگری : آناهیتا عباسی