البته آشنايي واژه كمي است، در واقع جذب منش و روايتهاي زندگي اين شهيد شدم. اين جذبه آنقدر قوي بود كه از خدا خواستم همسري مثل او نصيبم كند. آن شب خسته بودم و خيلي زود خوابم برد. خواب ديدم شهيد علمدار با جواني ديگر وارد كوچه ما شدند. شانه به شانه هم راه ميرفتند. آنچنان تپش قلب گرفته بودم كه حس ميكردم الان است كه قلبم بايستد. سعي كردم خودم را كنترل كنم. چادرم را روي سرم مرتب كردم و به در حياط تكيه دادم. حالم را نميفهميدم. شهيد علمدار و آن جوان با افرادي كه در كوچه بودند سلام و عليك و خوش و بش كردند تا رسيدند دَرِ خانه ما. شهيد علمدار نگاهي به من كرد و با دست روي شانه آن جوان زد و گفت:«اين جوان همان كسي است كه شما درخواست كرديد و متوسل به امام زمان(عج) شديد». از خواب پريدم. نزديك اذان صبح بود. چشمهايم را بستم تا صورت آن جوان را دوباره تجسم كنم و سعي كنم از يادم نرود؛ از يادم نرفت و از يادم نميرود.
مادرم مستقيم رفت سراصل مطلب:« خانواده كاظمي ميخواهند بيايند خواستگاري». پرسيدم: «اسمش چيست؟» مادرم جواب داد:«عبدالمهدي». آمدند. از لاي در اتاق نگاه كردم. يك لحظه سرش را بالا آورد. خودش بود؛ هماني كه شهيد علمدار با دست روي شانهاش زده بود. نخستين صحبتي كه با هم كرديم فهميدم او چند روز پيش به ديدار مادر شهيد علمدار رفته بود. خيالم جمع شد. من حرفي نزدم اما آقا عبدالمهدي خيلي قاطع و صريح گفت: «من يك سرباز سادهام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگي كند و انتظار و توقع بيجايي از من نداشته باشد». خوشم آمد. سريع جواب دادم:«من ايمان شما و تقوايتان را ميخواهم. مال دنيا براي من هيچ است. خيالتان راحت باشد».
فرداي مراسم عقد رفتيم گلستان شهدا. حس كردم ميخواهد حرفي بزند و دائم اين پا و آن پا ميكند. نگاهش كردم. گفت:«حرف مهمي دارم كه در مراسم خواستگاري نگفتم چون ميترسيدم اگر بگويم جوابتان به من منفي باشد». دلشوره گرفتم. نگاهش كردم. گفت:«شما مرا در جواني از دست ميدهيد و شهيد ميشوم». گفتم: «براي چه اين حرف را ميزنيد؟ مگر كسي از آينده خبر دارد؟» گفت: «من قبل از ازدواج خواب عجيبي ديدم. براي استادم تعريف كردم و به واسطه ايشان رفتم خدمت آيتالله بهجت(ره). براي ايشان كه خوابم را تعريف كردم، نويد شهادت را گرفتم».
صاحب 2 فرزند بوديم: فاطمه و ريحانه. آقا عبدالمهدي هر روز بيقرارتر ميشد تا اينكه براي دفاع از حرم خانم زينب(س) رفت. شبي خواب ديدم رفتهام زيارت حرم حضرت زينب(س). روي ديوارهاي حرم عكس شهدا را زده بودند. ميانشان عكس عبدالمهدي هم بود. چند ساعت بعد زنگ زد. گفتم: «خوابت را ديدم». گفت: «چي بوده؟» گفتم: «وقتي آمدي تعريف ميكنم». اما ديگر نيامد.
روز بعد از شهادتش خيلي دلم گرفته بود. رفتم سراغ دفتري كه خاطرات مشتركمان را داخلش مينوشتيم. دفتر را كه باز كردم ديدم نامهاي برايم نوشته است:«همسر عزيزم! من به شما افتخار ميكنم كه مرا سربلند و عاقبت به خير كردي و باعث شدي كه اسم من هم در فهرست شهداي كربلا نوشته شود. آن دنيا منتظرت هستم!»