«امان از این برج و باروها که جلوي نور و نفسمون رو گرفتن!» این را عمه مُتی میگوید که از آپارتماننشینی دل خوشی ندارد و تنها با خانهی خودش حال میکند. عمه مٌتی طبقهی اول مینشیند. چون هميشهی خدا از درد پا شكايت دارد.
لخ و لخ توی حیاط راه میرود و یک جوری با حوض و باغچههايش کیف میکند که انگار تو خود خود بهشت است. مامانم میگوید: «طفلی محترم که موهاشو تو همین خونهی پدری سفید کرده...!»
آن بالا، طبقهی سوم مال ماست که به خیالم بهترین جای دنیاست. بابا روی پشتبام داربست زده است و شاخههای درخت انگور درشت و سیاه توی حیاط را تا آن بالا آورده است. شبها زیرشان لم میدهم و با صدای جيرجيركها که لابهلای شاخ و برگها دم گرفتهاند، خیالبافی میکنم.
جریان مربوط به طبقهي دوم است که مال عمو اسماعیل است و توی جنگ مفقودالاثر شده. خودش که نیست، طبقهي دوم همیشه در اجارهي این و آن است. حالا مستاجرها، بابتش چهقدر سر کیسه را شل کنند، همهاش بستگی به نظر عمه متی دارد.
همینقدر بگویم که آخرش یک چیزی هم بدهکار میشود و میگوید: «ثواب داره! آخه بیچاره مردم، تو این وانفسای زندگی، از کجا بیارن؟ حکماً اینجوری عموتم راضیتره عمه جان...!»
حرفهایش چنگی به دل من یکی نمیزند و بدتر حرصم را بالا میآورد. این روزها خانه کمی نشست کرده و در و دیوارهایش از نم و رطوبت پوست انداخته است. گاهی دستی به سر و رویش میکشیم، اما باز هم آش همان آش و كاسه همان کاسه است. هر چه میگویم: «عمه اینجا دیگه عتیقه شده، بیا تا روي سرمون خراب نشده، خودمون خرابش کنیم و دوباره از نو بسازیمش...!»
گوشش بدهکار نیست و مرغش یک پا دارد. حتی حاضر نیست زاویهي دیدش را نیم درجه هم تغییر بدهد و یک کلام میگوید: «محاله، مگه اینجا زبونم لال مثل این برجای زِپرتیه. پیِ خونه همه از سنگ و بتونه. دلت قرص، زلزله هم نمیتونه تکونش بده...!»
دلش خوش است این عمه. برای اینکه سر و شکل خانه را به قول خودش وصلهپینه کند، چند تا تابلو با دست خط خودش «در خانهی ما رونق اگر نیست، صفا هست» نوشته و زده روی ترکهاي دیوارها. بدتر از آن صندوق کوچکی است که توی پاگرد راهرو گذاشته است.
بذل و بخششهای او هیچوقت تمامی ندارد. دمبهساعت نذر میکند و به یک بهانهای چیزی رد میکند آن تو. برای همین همیشه لب تا لب پر است. با حرص میگویم: «مگه نگفتن چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است؟! خب اگه پول اضافه داری بده خودم، کلی براش نقشهها دارم...»
قاهقاه میخندد و میگوید: «ای چشمسفید ناخنخشک. چشم نداری ببيني این دو قرون پول هم به بندههای خدا ميرسه؟ مگه نگفتن از هر دست بدی، از همون دست پس میگیری؟!»
***
همسایههای جدید آمدهاند. زیاد هم بد نشد. پسره هم سن و سال خودم است و تو مدرسهی ما درس میخواند. آمارش را از عمه گرفتهام. چند باری او را توي راهپلهها دیدهام. انگار از دماغ فيل افتاده. جواب سلامم را به زور میدهد. سایهام را که میبیند، فوری قایم میشود و یواشکی از لای در نگاهم ميكند. گذاشتهام بهحساب خجالتی بودنش. حالا تا با هم خودمانی شویم، زیاد جلويش آفتابی نمیشوم. مثل الآن که روي پلهها نشسته و دارد بند كفشهايش را میبندد.
راهمان یکی است، اما صبر میکنم تا برود. در را که میکوبد، پشت سرش راه میافتم. با این هیکل گنده و قلنبه، عجب تیز و تند میرود. دور که میشود، راه میافتم به سمت مدرسه. یکهو سكهاي از آن بالا میافتد پایین درست جلوي پايم. سر برمیگردانم و مادرش را لب پنجره میبینم. زیر لب چیزی میگوید و میرود تو. به خیالم برای او انداخته است.
سکه را برمیدارم و میروم دنبالش، اما دور شده است. توی مدرسه میبینمش. کنار آبخوری دارد با بچهها گپ میزند. با نیش باز میروم به سمتش. بهانهی خوبی است برای حرفزدن و در دوستی را باز کردن. سلام میکنم و میگویم: «اين رو مامانت از پنجره برات انداخت، اما تو نفهمیدی...!»
یکهو هندلی میخندد و میزند زیر دستم: «بنداز بره بابا، این واسه صدقهست...»
بعد پوزخندزنان از جیب بغلش اسکناسی میکشد بیرون و میرود به سمت بوفه. برق از کلهام میپرد و همینطور میخکوب نگاهش میکنم. دوباره میایستد و صدایم میکند: «ببین! ميخواي برش دار برای خودت، واسه صدقهست دیگه ...!»
خونم جوش میآید و آمپرم میزند بالا. میخواهم مثل توپ شوتش کنم وسط سبد بسکتبال. شانس میآورد؛ چشمهای آقای ناظم مثل عقاب همه را زير نظر دارد. خودم را نگه میدارم و چیزی نمیگویم. باشد تا زنگ آخر، بیرون گیرش میآورم.
ترسو جیم شده و خبری از او نیست. کلافه، برای عمه سیر تا پیاز قضیه را تعریف میکنم. فقط میخندد و باز میرود بالای منبر: «عیب نداره دردت به جونم. حالا رو بچگي یه چیزی گفته، آسمون که به زمین نیومده.»
بدتر کفر مرا بالا میآورد. به نرهغول میگوید بچه؟ اصلاً تقصیر همین عمه است که با این خیر و ثوابهایش، دارد کبابمان میکند. با بغض و دلخوری میگویم: «بالأخره حالش رو میگیرم، حالا میبینی.»
فکر تلافی بدجوری اذیتم میکند. جلوي در کوچه منتظر میمانم تا بالأخره سر و کلهاش پیدا شود. اما باز عمه میآید و اسکناسی میاندازد توی صندوق و میگوید: «چرا بیکار وایسادی؟ آدم از بیکاری کار دست خودش میده عمه. خیلی وقته یه دستی به سر و گوش خونه نکشیدیم. ببین چه گرد و غباری گرفته. بیا کمک کن... ها باریکلا!»
خیره نگاهش میکنم و بیتعارف میگویم: «عمه، من شبیه... چیزیام، خودم خبر ندارم؟ یعنی دیواری کوتاهتر از من تو این خونه پیدا نمیشه؟»
یک جوری از بالای عینکش نگاهم میکند و لبش را میگزد که از خجالت سرم میافتد پایین و ساکت میشوم.
با آب و دستمال افتادهام به جان در و دیوارها که یکهو چشمهایم چهار تا میشود. قلنبه هنهن، راست شکمش را گرفته و به قول عمه، دارد دیوارها را گُربهشور میکند و میآید پایین. کار، کار عمه است. همیشه قضیه را طوری راستوریس میکند که اصلاً انتظارش را نداری. خدایی این بار کارش حرف ندارد. اما تا با او تسویهحساب نکنم، دلم خنک نمیشود.
تی را زمین میاندازم و دوتایی چشم تو چشم، مقابل هم میایستیم. آخر رو کمکنی است. دهانش باز است و پلک چشمهایش هی میپرد. دلم یک جوری میشود. انگار دلم برایش میسوزد.
یکهو پوزخندی میزند که مثل جرقهای روی باروت است. یقهاش را میچسبم که عمه میرسد. با چشمغرهي عمه، کوتاه میآیم و او هم نیشش را میبندد. خودش را میزند به موشمردگی و بیسروصدا با صندوق روی دیوار ور میرود و تمیزش میکند.
یکهو فکری به سرم میزند و خندهي کمرنگی مثل خودش روی لبم مینشیند. چیزی که عوض دارد، گله ندارد. همان کاری را میکنم که او با من کرد. عمه مُتی میرود و با دو تا لیوان شربت بهارنارنج برمیگردد و با خنده میگوید: «بهبه، ببین چه نونوار شد. آدم زنده، زندگی میخواد و خونه، رسیدگی. شربت بخورین اخماتون وا بشه.»
به دنبال بهانه، صندوق را به عمه نشان میدهم و میگویم: «ببین عمه حسابی پر شده، نمیخواین خالیش کنین که!»
آن را بین دستهایش تکان میدهد و میگوید: «ها باریکلا، خوب شد گفتی، بیار خالیش کنم دم غروبی ببر مسجد. واسه تعمیر مدرسهي بچهها پول جمع میکنن!»
عمه متی پاکت پول را که میدهد دستم، قلبم به شماره میافتد و با خودم میگویم: «بیخیال!» خیال دارم درست همان کاری که قلنبه توی مدرسه جلوي بچهها با من کرد، با این پولها، جلوی بچهها سرش تلافی کنم. با این حساب قید مسجد رفتن را میزنم و برای این که کسی بویی نبرد، میروم روی پشتبام، زیر درخت انگور دراز میکشم.
کیفم کوک است. فردا کارش را تلافی میکنم. یاکریمی مینشیند روی شاخهها و «کوکو، کوکو، کو» میخواند. از آواز جیرجیرکها خبری نیست. باد خنکی میلولد توی تنم و صورتم را نوازش میدهد. پلکهایم سنگین میشود و چرتم میگیرد. اما یکی انگار دارد صدایم میزند: «چه وقت خوابه دلاور، پاشو که بچهها بی مهمات موندن!»
چرتم میپرد و هراسان چشمهایم باز میشود. از عمو خبری نیست، اما صدایش هنوز توی گوشم است! خیسی چشمهایم را پاک میکنم و مثل باد از جا کنده میشوم. حالم یک جوری است، یک جور خوب. پاکت را برمیدارم و گوله میروم پایین. عمه مُتی که دارد توی حیاط وضو میگیرد، بلند میگوید: «رفتی و برگشتی اسماعیل جان؟!»
میخندم و با خجالت میگویم: «نه بابا، تازه دارم راه میافتم!»
تصويرگري: ناهيد لشگريفرهادي