فرصت كم بود و بايد در طول 3 روز از تمام اقوام ديدن ميكرديم. مرتب از خانه اين عمه و خاله به خانه آن عمه و خاله، و از ديدن اين عمو و دايي به ديدن عمو و داييهاي ديگر ميرفتيم. پسر خردسالم كه از اين رفتوآمدهاي پي در پي خسته شده بود، پرسيد: «مگه چندتا عمه و خاله و عمو و دايي داري؟» خنديدم و گفتم: «خيلي! هنوز چندتا ديگه مونده كه بايد بريم اونا رو هم ببينيم. براي شما هم كه بد نيست! خوب داري عيدي جمع ميكني؟!» از مكث كردنش فهميدم كه طبق معمول دارد نكتهاي را در ذهنش بالا و پايين ميكند. بعد از چند ثانيه مكث، با نگاهي معصومانه پرسيد: «بابا! چرا من عمه و خاله ندارم؟»
اصلاً منتظر چنين سؤالي نبودم. بدون اينكه حلاجي چنداني بكنم، گفتم: «عمو و دايي كه داري!»بر خلاف من، او انگار كه حرفش را آماده كرده باشد، سريع گفت: «همهش 2 تا عمو و يكي هم دايي دارم! چرا عمه و خاله ندارم؟» نميدانم دقيقاً چه جوابي به پسر خردسالم دادم، اما ذهن خودم بهشدت مشغول شد. مقايسهاي كردم بين خودم و فرزندانم. خودم كه از كودكي بين عموها، عمهها، خالهها و داييها و فرزندان آنها زندگي كرده بودم و فرزندانم كه حتي درك ملموسي از عمه و خاله ندارند، چون عمه و خالهاي ندارند. به ياد شادي و نشاط خودم و بچههاي فاميلمان در كودكي افتادم و هياهويي كه در جمعهاي خانوادگيمان برقرار بود. روزهايي كه خانه مادربزرگمان پر ميشد از بچههاي قد و نيم قد و آنقدر بازي ميكرديم كه خسته ميشديم و مادربزرگ با آجيل و شكلات و لواشكهاي خانگياش خستگيمان را بيرون ميكرد.
حالا فرزندان من در فقر همبازي فاميلي به سر ميبرند چون به نسل بزرگتر از ما گفته بودند «فرزند كمتر، زندگي بهتر»! چون فرهنگكاهش جمعيت به شكل افراطي ترويج شده بود و خانوادهها به يك يا 2 فرزند اكتفا ميكردند. تاوان آن اشتباهات را امروز فرزندان ما دارند پس ميدهند. وقتي از لذت بازي با پسرعموها و دخترخالهها محروم هستند، بايد بنشينند پاي تبلت و كودكي خود را بدون هيجان و نشاط بازيهاي فيزيكي، قايمباشك، ليلي، گرگم به هوا و حتي جنگ و دعواهاي كودكانه با بچههاي فاميل بگذرانند. اين تنها يك جنبه از جوانب مختلف كاهش جمعيت است كه در چشمان كودكان معصوم ما پيداست. تكليف نسل فرزندان من روشن است؛ بايد فكري به حال نسل بعدي بكنيم. با اين روند، آنها حتي خاله و دايي هم ندارند چه برسد به پسرخاله و دختر دايي.