سه‌شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ - ۰۶:۵۵
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: حاجی دستش را دراز می‎کند و با لبخند می‎گوید: «حاج‌خانم! فکر کنم دیگه پیر شدی‌‌ها... ببین چقدر زود خسته شدی!

دست‌ا‌ت رو بده به من». حاج‌خانم گوشه لبش را مي‎گزد و مي‌گويد: «حاجي من پير شدم؟ خودت چي؟ شما دست‌ات رو بده به من!» دست همديگر را مي‎گيرند و به آرامي مي‎روند به سمت مقبره شهداي گمنام كوهسار. كنار مزار، همه اين پدر و مادر را مي‌شناسند و به احترامشان مي‌ايستند. حاجي و حاج‌خانم با روي گشاده سلام‌وعليكي مي‎كنند... حاج‌خانم گوشه چادرش را به دندان مي‌گيرد و شروع مي‎كند به شستن سنگ قبرهاي شهداي گمنام... اما دائم نگاهش به سنگي است كه روي آن حك شده: شهيد گمنام، 21ساله. شستن سنگ قبرها كه تمام مي‎شود، مي‌آيد و مي‌نشيند كنار مزار شهيد گمنام 21ساله. ناخودآگاه به زبانش مي‎آيد؛ سلام مادر، سلام عباسم! حاجي حواسش هست. او هم حسي متفاوت دارد به مزار اين شهدا. گل‎هاي گلدان بالاي مزار را مرتب مي‎كند. بساط شيريني و شربت را مهيا مي‎كند كه كام زائران شهدا شيرين شود.

حاجي مغازه ميوه‌فروشي دارد. مغازه‎اي كه هنوز گوشه به گوشه‌اش ياد و خاطره عباس را دارد؛ عباسي كه تمام تابستان‎ها و بعد از تمام‌شدن مدرسه كمك‌دست حاجي بود و چه پسر باحيا و باغيرتي هم بود. حاجي بارها ديده بود كه اگر خانمي براي خريد به مغازه مي‌آمد، عباس نوجوانش نگاهش را از زمين برنمي‎داشت و حاجي چه حظي مي‌كرد از پسرش. به حاجي جلوي همين مغازه خبر شهادت عباس را دادند. دست‌هايش را رو به آسمان گرفت و خدا را شكر كرد. لقمه حلال سرسفره گذاشته بود و بچه‌ها را بزرگ كرده بود. لياقت عباس شهادت بود.

حاجي مي‎گويد: «اصلي‌ترين چيزي كه در زندگي بر آن تأكيد داشتم لقمه حلال بود. اينكه بايد لقمه حلال سر سفره بياورم. بعد از آن توجه به حال نيازمندان كه اين خودش بركت زندگي را افزايش مي‌داد. تا آنجا كه يادم هست هميشه ميوه اضافي دست مشتري دادم؛ يعني مشتري هر چند‌كيلو ميوه برمي‌داشت من حتما اضافه مي‌ريختم اما پولش را نمي‌گرفتم. دلم نمي‌خواست خداي نكرده كم‌وكاستي شود. اگر كسي وارد مغازه مي‌شد و متوجه مي‌شدم وضع مالي‌اش خوب نيست اگر يك‌كيلو ميوه مي‌خواست 3‌كيلو برايش مي‌كشيدم و همان پول يك‌كيلو را مي‌گرفتم. البته اين كارها تعريف‌كردني نيست ولي اينها را گفتم تا بگويم وجود بچه‌اي مثل عباس، از همان لقمه حلالي است كه در سفره‌مان بود».

حاج‌خانم درددل مفصلي با مزار شهيد گمنام 21ساله مي‎كند. دائم تصوير عباس در ذهنش است؛ قربونت برم مادر! «بعد از آنكه خبر آوردند شهيد شده وصيت‌نامه‌اش را پيدا كرديم. نوشته بود دوست دارد مفقودالاثر شود». همين هم شد. پيكر عباس برنگشت. ماند همان‌جايي كه خودش دوست داشت. حالا 30سال است كه هر روز حاج‌خانم به عكس عباس نگاه مي‎كند و دلتنگي‎اش بيشتر مي‌شود و اين دلتنگي تنها كنار مزار شهيد گمنام 21ساله مقبره شهداي گمنام كوهسار آرام مي‎گيرد. يادش مي‌آيد كه عباس هميشه مي‌گفت: «مادر وقتي شهيد شدم دلم مي‌خواهد جنازه‌ام پيدا نشود. چون شما خيلي سرتان شلوغ است. اگر جنازه‌ام را بياورند دلتان طاقت نمي‌گيرد و مي‌خواهيد هر روز بياييد سر مزارم. خسته مي‌شويد». عباس 15سالش بود كه رفت جبهه و 21سالش بود كه شهيد شد... .

کد خبر 367398

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha