سريع ميروم ببينم چه خبر است. پرندهاي آنجا افتاده و نفسنفس ميزند. اولش فكر ميكنم گنجشك است. با دقت كه نگاهش ميكنم متوجه ميشوم جوجهبلبل است آن هم «بلبل هزاردستان». هميشه جلوي درِ ورودي كتابخانه، بالاي قفسهها، كنار پيشخوان امانت كتاب، روي ميز، گل داشتيم ولي هيچوقت بلبل نداشتيم كه آن هم امروز جور شد. انگار مادرش به او گفته برود دورِ حوضِ روبهروي كتابخانه چرخي بزند، كمي آب بازي كند و براي خودش پرپري بزند تا كمكم پروازكردن را ياد بگيرد. وقتي به حوض ميرسد و آبي آنجا نميبيند حوصلهاش سر ميرود، چشمش به درِ كاملا بازِ ورودي كتابخانه ميافتد، كنجكاو ميشود و ميآيد داخلِ كتابخانه.
روي بالهايش دست ميكشم. كف دستم را كاسه ميكنم و او را كف دستم ميگذارم. ميبرم تا راه خروج را نشانش بدهم كه يكدفعه از كف دستم پر ميزند و به طرف مخزن ميرود و روي قفسه مينشيند. چشمش كه به كتابها ميافتد، كمي آرام ميشود. دوباره پر ميزند و ميرود تا تهِ مخزن كتاب.
مراجعان كه ميآيند، برايشان از بلبلي ميگويم كه امروز لابهلاي قفسههاست تا نترسند و نترسانند. آنها هم مثل من ذوق ميكنند. وقتي ميروند داخل مخزن و بلبل را درحال مطالعه و خواندن ميبينند، لذت ميبرند. بلبلها، مثل ما كتاب نميخوانند. آنها همين كه پايشان را روي يك كتاب ميگذارند و با نوكشان كتاب را بو ميكشند همه اطلاعات ميرود توي مغزشان. يك عضو، از مخزن بيرون ميآيد و با صداي آرام ميگويد: «هيس... نشسته روي قفسه كتاب نقاشي. داره كتاب «در فاصله 2 نقطه!» رو ميخونه.»
كمي بعد، آن يكي عضو ميگويد: «آبنبات پستهاي» ميخواند». يكي ديگر ميگويد:« كتب تست ميخواند. مضطرب است كه كنكور قبول ميشود يا نميشود؟» ميخندد و ميگويد:« ناقلا ارشد ميخواهد بخواند. نكند او هم مثل من بيكار است و از روي بيكاري ارشد ميخواند».
خلوت كه ميشود، نزديكتر ميآيد و روي قفسه مشكي كنارِ ميز امانت كه داستانهاي معروف را آنجا چيدهام، مينشيند و برگزيدهها را ميخواند.
ساعت 11، ميروم براي خودم يك ليوان چاي بريزم. وقتي برميگردم. ميبينم خانم آمده نشسته روي صفحه كيبورد، دارد چيزي به زبان بلبلي تايپ ميكند. تا ميرسم كليد اينتر را ميزند و نامه را ارسال ميكند. خودش ميپرد روي قفسه و منتظر مينشيند.
بعد از ارسال آن نامه بلبلهاي روي درختانِ عرعرِ پشت ساختمان كتابخانه همه با هم شروع به خواندن ميكنند. انگار علامتهايي به او ميدهند و او كمكم متوجه چهچههها ميشود و مسير را پيدا ميكند. پر ميزند و از كتابخانه خارج ميشود.
حالا صبحها كه در و پنجرههاي كتابخانه را باز ميگذارم تا هواي بهاري بخزد لابهلاي كتابها، صدايش را ميشنوم. همه را دور خودش جمع ميكند و از كتابخانهاي كه يك روز را آنجا گذرانده، ميگويد؛ از كتابها و قصههايي كه خوانده، از قصه آدمها، دردها، غمها، از جنگها و عشقها و شاديها ميگويد. اصلاً از كجا معلوم يك روز همه بلبلها را جمع نكند و براي ثبتنام به كتابخانه نياورد؟