یاسمن درستی: ببر ‌که شکمش از گرسنگی فرو رفته بود و عصبی به‌نظر می‌رسید، توی بوته‌ها درگیر بود. مار بزرگ سرش را بالا می‌آورد و حمله می‌کرد.

ببر با همه‌ی بزرگی نمی‌توانست از عهده‌ی چالاکی او برآید. پنجه‌هایش را روی دم مار کشید و آن را زخمی کرد. مار زخمی لای بوته‌ها خزید و فرار کرد. ببر لنگ‌لنگان به سمت درخت سایه‌داری رفت و زیر آن دراز کشید. سرش را روی دستش گذاشت که بخوابد؛ اما از شدت گرسنگی نمی‌توانست. چهار روز بود که هیچ‌چيز نخورده بود.

او در این پارک جنگلی حفاظت‌شده باید منتظر می‌ماند تا نگهبانان از راه برسند و برایش غذا بیاورند. هر سه یا چهار روز یک‌بار برایش چند خرگوش زنده می‌آوردند.

بالأخره صبح شد و صدای ماشینی از دور به گوش رسید؛ این نشان می‌داد غذا در راه است.

بوی شکار را حتی از فاصله‌ی دور تشخیص می‌داد. بی‌قرار شده بود و تندتند در محل همیشگی تحویل غذا رفت‌وآمد می‌کرد.

ماشین از راه رسید و نگهبانان پارک از پشت وانت رنگ‌ورورفته‌ای، بز زنده‌اي بیرون آوردند و به محوطه‌ی حصاركشي‌شده، پرت کردند.

ببر مثل همیشه با دیدن شکار از دور او را بادقت نگاه کرد و آرام‌آرام به سمتش آمد.

بز با دیدن ببر نگاه تهدیدآمیزی به او کرد. سرش را به نشانه‌ي حمله پایین آورد و با پایش شروع کرد به خراشیدن زمین.

ببر باتعجب نگاهی به بز انداخت و باز هم به او نزدیک‌تر شد. بز باسرعت و چالاکی جفت‌پا به چپ و راست می‌جهید. انگار به پاهایش فنر بسته بودند.

ببر همين‌طور كه داشت به او نزدیک می‌شد، توي دلش گفت: «خوووبه! خوووبه!»

بز شاخ‌هایش را به سمت ببر گرفت و از ته گلو گفت: «می‌عی‌عی‌عی.»

ببرگفت: «یعنی چی؟»

بز گفت: «یعنی با کسی شوخی ندارم. بیایي جلو، شکمت رو پاره می‌کنم.»

ببر، خنده‌ی بلندی سر داد و گفت: «خوووبه! از تو چه پنهان کمی هم ترسیدم.»

بز دور ببر شروع کرد به چرخیدن. ببر که اصلاً گرسنگی را فراموش کرده بود، همراه بز سرش را می‌چرخاند و او را نگاه می‌کرد. بز جفتکی انداخت و گفت: «من تا حالا اقلاً ده تا ببر رو کشتم. بهتره به من نزدیک نشی...»

ببر گفت: «مطمئن باش من اصلاً به تو نزدیک نمی‌شم، بس که می‌ترسم.»

و بعد هر دو مدتی خیره‌خیره به هم نگاه کردند. ببر ناگهان به یاد گرسنگی‌اش افتاد و با قدم‌های تندتری به سمت بز رفت.

بز جاخالی داد و از درخت کوتاهی که در آن اطراف بود، بالا رفت. ببر کنار درخت ایستاد و گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بزها از درخت بالا برن. نکنه تو بزبز قندی هستی؟»

بز سرش را از شاخه رد کرد و گفت: «نه. من بز بی‌قندی هستم. خیلی هم گرسنمه.»

ببر با خنده گفت: «بز بی‌قندی، امیدوارم نخوای من رو بخوری.»

بز بدون توجه به ببر با اشتها شروع کرد به خوردن برگ درخت. دهان ببر آب افتاد. با حسرت، خوردن بز را نگاه کرد و دستش را به درخت گرفت. بز برای احتیاط، یک شاخه بالاتر رفت و تند و تند برگ‌ها را بلعید.

ببر آن پایین با شکم گرسنه‌اش درگیر بود. به سمت در ورودی پارک رفت و کمی آن‌جا ماند. شب از راه رسیده بود و بز با احتیاط از درخت پایین آمد و لای علف‌ها دراز کشید. ببر نزدیک در ورودی پارک خوابش برد. آن روز هم بدون غذا گذشت.

* * *

روز با صدای می‌عی‌عی‌عی‌... شروع شد. بز لابه‌لای بوته‌ها می‌چرید و اصلاً حواسش به ببر نبود. نوک دمش مرتب جابه‌جا می‌شد. ببر از جا بلند شد و دید بدجور گرسنه است؛ اما کمی دورتر با دیدن بز حالش بهتر شد. این‌که کسی غیر از خودش در آن اطراف باشد و گاهی با او صحبت و بازی کند، برایش خیلی خوب بود، اما با شکم گرسنه‌اش چه باید می‌کرد؟

با شک و تردید آرام به سمت بز رفت. بز سرش را بلند کرد و با گستاخی و اعتمادبه‌نفس به چشم‌های ببر خیره شد و گفت: «آخرین لحظه‌ی زندگی‌ات رو به‌خاطر داشته باش. اگر ده  ببر دیگه هم بیان کمکت، محاله پیروز بشین!»

ببر گفت: «من آخرین ببر سیبریایی هستم که توي این منطقه باقی مونده. حتی یه نفر هم به کمک من نمی‌آد. ولی اگه لازم بشه، تنهایی می‌خورمت.»

صدای فش‌فش ترسناکی گفت‌وگوی آن‌ها را قطع کرد. ببر خودش را آماده‌ی رویارویی با مار کرد. می‌دانست مار زخمی دست از سرش برنمی‌دارد. باید از شرش خلاص می‌شد.

مار از لای علف‌ها بیرون آمد. بز که غافلگیر شده بود، جفت‌پا پرید و دورتر ایستاد. مار خود را پرت کرد سمت ببر، ولی او جاخالی داد و سعی کرد با پنجه‌هایش مار را  بگیرد. بز با خود فکر کرد: «چه بهتر! دشمن من الآن به دست مار کشته خواهد شد.»

مار دوباره خود را به سمت ببر انداخت، ولی ببر پنجه‌اش را روی مار فشار داد و او کف دستش را نیش زد. ببر به‌سرعت پنجه‌اش را بلند کرد و مار از زیر دستش فرار کرد و روبه‌رویش ایستاد.

 بز با خود فکر کرد، این مار حتی اگر ببر را هم بکشد، ممکن است به من نیز آسیب برساند. پس بعد از مردن ببر؛ من نیز درخطر خواهم بود. از روزِ گذشته، ببر او را نخورده بود؛ حتی با وجود قوی‌تربودن. پس تردید نکرد. شروع کرد به پریدن و جهیدن. مار توجهش به بز جلب شد.

حالا با دو طرف روبه‌رو بود. بز پشتش را سمت مار کرده بود و لگد می‌پراند. ببر هم به چپ و راست می‌پرید تا مار بزرگ را در پنجه بگیرد. بز با صدای بلند می‌عی‌عی‌عی معروف خود را سر داد. گاهی یادش می‌رفت چه بگوید و فقط صدایی شبیه عرعر از گلویش خارج می‌شد.

برای مار اوضاع بدی شده بود. بهتر بود فعلاً از آن‌جا برود تا فرصتی دیگر به دست بیاورد. هر لحظه ممکن بود سرش زیر سم بز له شود یا ببر او را تکه‌پاره کند. از سر ناچاری ایستاد با زبانش شکلکی برای ببر و بز درآورد و دوباره لای بوته‌ها خزید. ببر که نفس‌نفس می‌زد، به بز نگاهی انداخت و گفت: «عجب اوضاعی بود.»

  بزگفت: «فکر کنم نیشت زد.»

 ببر تازه یادش آماده بود که نیش خورده، اما امیدوار بود خیلی آسیب ندیده باشد؛ چون کف دستش سفت بود. ببر، خسته و گرسنه به سمت آبگیر رفت و کمی آب خورد. ناگهان سرش گیج رفت و همان‌جا دراز کشید. مقداری زهر به بدن او وارد شده بود. حال بدی داشت. بز نزدیکش ایستاده بود و او را تماشا می‌کرد. گفت: «چرا از دیروز تا حالا من رو نخوردی؟ تو که از من خیلی قوی‌تری و می‌تونستی.»

ببر چشمش را به سختی باز کرد و گفت: «شاید به‌خاطر این‌که تو مثل بقیه زود تسلیم نشدی و مقاومت کردی. شایدم به‌خاطر کارهای بانمکت بود که من رو از تنهایی هر روزم در می‌آورد.»

بز گفت: «من رو از بزغاله‌هام جداكردن که غذای تو بشم. اولش فکر کردم شاید بتونم دوباره برگردم پیش اون‌ها، اما حالا می‌بینم خیلی ازشون دور شدم. الآن من و تو هردو تنها هستیم. ببین، من بهت اجازه می‌دم از شیر من بخوری تا هم زهر از بدنت خارج بشه و هم گرسنگی‌ات برطرف بشه. پارک‌بانان میان و برات غذای تازه میارن.»

ببر گفت: «من بزغاله نیستم»

بز جواب داد: «درسته، ولی تو انتخاب دیگه‌ای نداری. ممکنه زهر زیادی به بدنت وارد شده باشه و تو رو بکشه.»

ببر، ساکت شد؛ متوجه شد حالش دارد بدتر می‌شود. تصمیم گرفت به حرف بز گوش کند. بعد از آن سرش را روی دستش گذاشت و به خواب رفت.

وقتی بیدار شد صبح شده بود و بز هم‌چنان داشت بین بوته‌ها می‌چرید. ببر از جا بلند شد. حالش کاملاً خوب شده بود. یک گل بنفش با دندان کند و برای بز برد. بز آن را نگاه کرد و بعد بلعید! ببر گفت: «اگه تو نبودی، ممکن بود من بمیرم.»

بزگفت: «مشغول شو. فعلاً که جز علف چیزی برای خوردن وجود نداره.»

ببر گفت: «ببر علف نمی‌خوره. امروز فردا غذا می‌رسه، هنوز می‌تونم صبرکنم.»

بز و ببر تمام آن روز را در پارک جنگلی به دنبال هم دویدند و گاهی به شوخی با هم سرشاخ می‌شدند. روز بعد که مأموران پارک برای غذا‌دادن برگشتند، یکی از آن‌ها داد کشید: «بچه‌ها باورم نمی‌شه، ببر با غذاش دوست شده.»

 

تصويرگري: ناهيد لشگري‌فرهادي