تاریخ انتشار: ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۲۳:۰۱

مغازه‌ی لوازم‌برقی‌فروشی تمام ال‌سی‌د‌ی‌هایش را روشن کرده و هر کدام برنامه‌ای را نشان می‌دهد. سفیدبرفی سر تک‌تک کوتوله‌ها را می‌بوسد و پدری کشیده‌ی محکمی توی صورت بچه‌اش می‌خواباند.

هروقت ديگري بود، تا خود صبح مي‌ايستادم و برنامه‌هايش را قروقاطي نگاه مي‌كردم. بوي قهوه و كباب از اين‌طرف و آن‌طرف خيابان با هم قاطي مي‌شود. با ديدن چهارراه «جهان‌كودك» چشم‌هايم برق مي‌زند.

هميشه تصور مي‌كردم وسط چهارراه مجسمه‌ي چند كودك در حال بازي عموزنجيرباف باشد. به نشاني نگاهي مي‌اندازم. خيابان «نلسون ماندلا»، توي پرانتز «آفريقا».

به يك سمت مي‌روم و از كسي مي‌پرسم كوچه‌ي كمالي كجاست. طوري نگاهم مي‌كنند انگار پرسيدم قبر نلسون ماندلاي خدابيامرز كجاي خيابان است. وقتي قيافه‌‌ي كج‌و‌كوله‌ي نفر دوم و سوم را مي‌بينم، مي‌فهمم اشتباه آمده‌ام و بايد خيابان را آن‌طرفي بروم.

از دور سعي مي‌كنم اسم كوچه را بخوانم، اما نمي‌توانم. آخرش پيدا مي‌شود. كوچه‌ي كمالي. مي‌دوم. مهتاب هول‌هول مي‌گويد: «بدو بدو دير شد.» به ساعت نگاه مي‌كنم.

- اشكال نداره بابا! خيلي زود بريم فكر مي‌كنن نديدبديد هستيم!

وارد ساختمان مي‌شويم و از پله‌ها بالا مي‌رويم. مهتاب در سالن را باز مي‌كند. يك ميز خيلي بزرگ با بلندگو و مانيتور توي اتاق گذاشته‌اند. خانم بابايي با ديدن ما لبخند مي‌زند و به خانم بلندقدي معرفي‌مان مي‌كند: «از دانشجوهاي خوب من هستن. خيلي كتاب مي‌خونن.»

مهتاب روي يك صندلي مي‌نشيند و غرغر مي‌كند: «اي كاش تيپ بهتري مي‌زديم!... اي واي! دوربين فيلم‌برداري هم كه دارن!... اي واي من كتاب رو نخوندم!...» و با شال آبي‌اش ورمي‌رود. خانم مدير جلسه شروع به حرف‌زدن مي‌كند و همه ساكت مي‌شوند.

چندبار خميازه‌ام مي‌گيرد، اما جلوي خودم را مي‌گيرم. مي‌دانم روسري‌ام به طرز فجيعي كج شده، اما نمي‌توانم حتي توي گوشي نگاهي بيندازم. مهتاب گوشه‌ي دفترم مي‌نويسد: «گشنمه».

همان‌موقع چاي و شيريني مي‌آورند. خنده‌ام مي‌گيرد و با ديدن قيافه‌ي خانم مدير جلسه، زبانم را گاز مي‌گيرم كه نخندم. بعضي‌ها طوري تا كمر خم شده‌اند و خط به خط مي‌نويسند كه انگار قرار است ازشان امتحان بگيرند.

خانم روبه‌رويي شيريني‌اش را كه اندازه‌ي قوطي‌كبريت هم نيست با جان‌كندن به هشت قسمت تقسيم مي‌كند و يك تكه را توي دهانش مي‌گذارد.

خانمي در حال نقد كتاب است. ناتوراليسم‌ها و سمبوليسم‌ها با هم در حال جنگ‌اند. فكر مي كنم ناتوراليسم پيروز مي‌شود. حتي اسمش هم خفن‌تر است. بعد از يك ساعت حرف‌زدن نقدش را با چند تا قوم و قبيله‌ي ديگر تمام مي‌كند و همه دست مي‌زنند. مدير جلسه نگاه تحسين‌آميزي مي‌كند و رو به جمع مي‌گويد: «حالا خوشحال مي‌شيم نظر شما رو هم بشنويم.»

مهتاب مي‌گويد: «تو كتاب رو خوندي. تو بگو.»

مي‌گويم: «من از اين سبك‌ها سردرنمي‌آورم.»

مهتاب زير گوشم مي‌گويد: «ناتوراليسم، رئاليسم، سمبوليسم، فوتوريسم...» و چندتا ايسم ايسم ديگر كه بيش‌تر اعصابم را خرد مي‌كند.

دلم مي‌خواهد مثل كودكان دبستاني فقط بگويم كتاب خوبي بود. عالي بود. من دوستش داشتم. از ترس اين‌كه اشتباه تلفظ كنم، بي‌خيال اين سبك‌ها مي‌شوم و فقط به رئاليسم و سوررئاليسم فكر مي‌كنم. خانم مدير با پوزخند نگاهم مي‌كند و مي‌گويد: «خانم...»

نمي‌گذارم حرفش را تمام كند و بي‌اختيار مي‌گويم: «سوررئاليسم...» و چند جمله از  كتاب را مي‌خوانم و يك فلسفه هم از خودم درمي‌آورم. اسم چند تا كتاب را كه به نظرم خفن‌تر مي‌‌آيد با هم مي‌گويم و با يك نفس عميق ساكت مي‌شوم.

با ترديد به بقيه نگاه مي‌كنم كه انگار تازه از خواب بيدار شده‌اند. مهتاب شروع به دست‌زدن مي‌كند و بعد بقيه هم دست مي‌زنند. دوربين فلش مي‌زند و من با تعجب به لنز دوربين نگاه مي‌كنم.

برمي‌گردم و خانم بابايي را مي‌بينم كه برايم چشمك مي‌زند.

 

ليلا موسي‌پور، خبرنگار جوان از تهران

تصويرگري: فاطمه صديقي، خبرنگار جوان از تهران