برگههاي بيهويتي كه عنواني سنگين را مثل مُهر، روي پيشاني داشتند: «آخرين نامه». روي تن لُخت تمام كاغذها فقط يك جمله بود: «اين آخرين نامهاي است كه برايت مينويسم...» و ديگر هيچ. تمام سطور بعدي، زير رد جوهر خودكار آبي، خط خورده بودند. نه ميشد خواند و نه ميشد انكارشان كرد...
دستي پنجره را بست. كاغذها را روي هم چيد. خودكار آبي را بلند كرد و بالاي برگهاي سفيد نوشت: «آخرين نامه» و در سطر بعد باز هم «اين آخرين نامهاي است كه برايت مينويسم...» بود و سكوت. دست پيش نميرفت. از مغز پيغامي نميرسيد. چه ميشد نوشت؟ اين جمله ادامهاي هم دارد؟ مگر ميشود «آخرين نامه» را نوشت؟ دست، خودكار را زمين گذاشت. پنجره را باز كرد. باد خنك وزيد. عطر ياس بين كاغذها پيچيد. از بين سطر سطرشان گذشت و روي تمام واژهها نشست. خودكار را برداشت و روي تن كاغذ سفيد نوشت: «اين آخرين نامهاي است كه برايت مينويسم... ميدانم برميگردي... ميدانم من و ارديبهشت و عطر ياسهاي حياط همسايه را بيشتر از اين تنها نميگذاري».