بهخودي خود، فضاي كتابخانه را رسمي و سنگين ميكنند. اگر من هم بخواهم، جدي و رسمي با اعضا برخورد كنم، ميشوم فرمانده و اينجا هم ميشود پادگان.
براي كاستن از سنگيني اين فضا و اينكه بچههاي كتابخانه راحت بتوانند با من و كتابخانه ارتباط دوستانه برقرار كنند و ياد پادگان نيفتند از گفتوگوهاي طنزآميز براي ارتباط با آنها استفاده ميكنم؛ مثلا اينكه يكبار، يكي از اعضا گفت: «ببخشيد كتاب تيمور لنگ رو دارين؟» به جاي اينكه بگويم قبل از شما يك نفر آن را به امانت برده، گفتم: «مگه توي راه كه داشتيد مياومديد نديدين؟» گفت: «كي؟» گفتم: «تيمور لنگُ. همين الان قبلِ شما يه نفر دستش روگرفت و لنگان لنگان با خودش برد. هر چه گفتم يه دور روز بمونه پاش خوب شه قبول نكرد كه نكرد». غش كرده بود از خنده.
داشتم چاي ميخوردم، يكي گفت:«آبنبات هلدار رو دارين؟» گفتم: «آره داريم پستهايشم داريم». بعد اشاره كردم به قندان روي ميز امانت. گفتم: «توي قندونه برداريد». پشت تلفن پرسيد: «پايي كه جا ماند رو دارين؟» گفتم: «نه به خدا هيچ پايي اينجا جا نمانده». خنديد و آمد كتابخانه عضو شد. كتابهاي ديگري امانت برد تا اينكه بعد از يك سال آن كتاب هم رسيد. آن يكي وقتي خاطرات يك الاغ را زير باركدخوان گرفت تا ثبت شود گفتم: «ببر اين كتاب رو بخون ببين اين الاغ چقدر دلش از دست ما آدمها پره».
تازه واردها، وقتي شرايط عضويت را ميپرسند، ميگويم:« شماره ملي، يه قطعه عكس ميخواد با 5 هزار و 500 تومن كه پول يه پفك هم نميشه، به همين راحتي». وقتي عضوشان ميكنم، بعضيها سختشان است حق عضويت بدهند و دنبال تخفيف هستند. هميشه هزينهكردن براي كار فرهنگي سخت بوده. مشخصات را كه وارد سيستم ميكنم، ميپرسند:«تمام شد؟» انگار باورشان نشده باشد كه به اين سرعت عضو شدهاند و ميتوانند كتاب امانت ببرند.دوباره ميپرسند: « تمام شد؟» ميگويم: «آره تموم شد، ديدي درد نداشت. فقط آن قسمت كه داشتي حق عضويت ميدادي بهاندازه سر سوزن درد داشت كه اون هم حل ميشه بهزودي».
از لبخندهايشان موقع تحويل كتاب ميفهمام تأخير طولاني دارند. ميگويم: «حكم شما ديگر از جريمه نقدي گذشته بايد يك قانون جديد بگذاريم؛ يا بايد كتاب اهدا كنيد يا يك نفر ديگر را عضو كتابخانه كنيد و يا كتابهاي پيشنهادي من را بخوانيد. دست از خواندنِ كتابهاي موجي و عامهپسند برداريد. و خلاصهاش را برايم بگوييد». خيليها اين 3 گزينه را به گزينه اول، جريمه نقدي ترجيح ميدهند.