با چوب درختهاي خشك كه گوشهاي افتاده بود، برايمان ميزي ساخته كه ساده، بدوي و بيظرافت است. ميخهاي درشت روي چوب ديده ميشوند. اثري از رنگ يا جلا ندارد و فاصله بين درزهاي رويه ميز كمي باز مانده است، با اين همه، انگار روح درخت و نجار و تمام خاطرههاي زمين در همين ميز جا مانده است. از وقتي ميز را وسط اتاق گذاشتهايم همهچيز عوض شده است. بدويت آشكار طرح و كاربردي بودنش توجه هر كسي را جلب ميكند. هيچكس نميتواند بدون لمس كردن از كنارش عبور كند. انرژي خفتهاي كه همراهش است، با نشستن روي نيمكتهايش جاري ميشود. پشت ميز كه نشستهاي لباست كمي خاكي ميشود اما راحتتر نفس ميكشي. وسط كامپيوترها و كتابهاي مرجع، قيژ قيژكنان فضايي را اشغال كرده كه انگار از آغاز مال خودش بوده.
ميز چوبي ما، زندگي را به 2 زمان قبل و بعد از بودنش تقسيم كرده است، انگار كه جاي قلب در فضاي كوچكي كه داريم خالي بود و حالا ميز درست همانجاست. هر روز صبح دستهايم را ميكشم روي ميز. هر روز صبح فكر ميكنم پس قديمها كه همه وسايل دستساخته و بدوي و نامتقارن بودند، زندگي ملموستر بود. پس خوابيدن روي تشكهاي پنبهاي و بيدار شدن با صداي رودخانه بايد چنين حسي داشته باشد.
هيچوقت فكر نميكردم كه جان اشيا بتواند فضايي را تحتتأثير خودش قرار بدهد؛ باور كردن اينكه اشيا جان دارند، بماند. حالا كه ميز هر روز صبح بلندبلند با من حرف ميزند ديگر شك نميكنم. به گنجهها و كمدهاي قديمي فكر ميكنم؛ به اين همه زندگي كه در پنجرههاي چوبي مشبك جاري بود و برميگردم به نقطه آغاز. ميز چوبي ساده است، حرفهايش را رك و راست ميزند و چيزي براي از دست دادن ندارد. ظاهر و باطنش همين است كه ميبينيم؛ با همين رگهها و تركها و درزها. اما چيزي دارد كه خيلي از اشياي امروزي ندارند.
روح ميز، حالا كنار ما مينشيند، با ما خيال ميبافد و بهسادگي، يك آواي قديمي را كه از روزگار درخت بودنش به ياد دارد زمزمه ميكند.