مادر به بابا گفته بود اینقدر خودت را خسته نکن و توي دروازه برای خرید دوکیلو برنج و یک کیلو گوشت، اینطرف و آنطرف نرو...
عادت بابا را میدانستم. همهجای دروازه و بازارچه را میگشت تا كمي ارزانتر بخرد. حتی بعضی وقتها توي پاچهاش ميكردند. مثلاً سیب درشت زرد را میخرید هرکیلوگرم سههزار تومان، بعد جای دیگر دوهزار و پانصد تومان میدادند، آنجا هم میخرید!
بهخاطر همین مادر سفارش كرده بود اینقدر الکی نگردد. بهخصوص که من به قول بابا زود خسته میشدم. بابا به مادر میگفت: «علی نمیخواد بیاد، زود خسته میشه. اصلاً نای راه رفتن نداره. مریم هم همینطوره. راه نمیرن.»
وقتی مادر پیشنهاد کرد من هم همراه بابا بروم، اول قبول نکرد، اما بعد زودی راضی شد تا چند کیسه هم من بیاورم و کمکش کنم. همینطور که چشم به جلو دوخته بودم، آن صحنه را دیدم. گونیهای لوبیا، لپه، عدس، لوبیاچیتی، ارزن، جوي پرک، ماش، کنجد، سویا و... گونیها به ردیف جلوي در دکان، به طرف پیادهرو چیده شده بود. روی هرکدام برچسب قیمت بود.
صاحب دکان، در دو سهمتری گونیها، ته دکان ایستاده بود و با تلفنهمراه حرف میزد. صدایش بلند بود. با حرارت صحبت میکرد و مرتب دست دیگرش را تکان میداد. بابا انگارکه چیزی ندیده باشد، اعتنایی نکرد و عبور کرد. اما من دیدم. یکهویی دیدم. نه گونیهای لوبیا و نخودها من را گرفته بود و نه قیمتهای روی آنها، دو یاکریم را دیدم که به جان کنجدهای یکی از گونیها افتاده بودند. صاحب دکان اصلاً توجه نداشت.
نگاهی به روبهروکردم. بابا ده بیست قدمی جلو افتاده بود. خندهام گرفته بود. یاکریمها اصلاً نه به من توجه داشتند، نه صاحب دکان و نه عابراني که از جلوي دکان عبور میکردند.
بابا که متوجه شده بود با او نیستم، از همان دور دستی برایم تکان داد:
- بابا ظهر شد، هنوز چیزی نخریدیم! مگه نشنیدی مادرت چي گفت؟!
توجه نکردم. یاکریمها هنوز بدون ترس از صاحب دکان، دل به کنجدخوردن داده بودند.
همینطور که نگاه میکردم، بابا را بالای سرم دیدم.
- علیجون، چرا وايسادي؟ مگه سفارشهای مادر یادت رفته؟
- بابا نگاه! یاکریمها؛ کنجدها!
انگار برای بابا منظرهي یاکریمها چیز تازهای نبود. گفت: «بیا بریم، وقت تنگه.»
- الآن میآم بابا. تو برو الآن اومدم.
بابا با دلخوری راه افتاد. هنوز صاحب دکان با تلفنهمراه حرف میزد.
- الآن مظنهي لپه چهقدره؟ حیف شد. همین یه ماه پیش... کرمانشاه... لپه؟!
یاکریمها از بس دهانشان پر بود، نه حرفی میزدند، نه سروصدایی میکردند.
- بیا بابا، وقت برگشتن، باز هم وایسا تماشا. یاکریمها هنوز هستن.
- نه بابا، الآن میپرن. نگاه کن.
خدا خدا میکردم حالا حالاها صاحب دکان همینطور با کسی که یکی به دو میکرد، ادامه بدهد و برای هیچكس این صحنه دیدنی نباشد و کسی نیاید دستهایش را تکان بدهد تا یاکریمها بپرند. برای چند لحظه یاد خانه و مادر افتادم و آن دو یاکریم. اصلاً نکند این یاکریمها همانها باشند؛ مو نمیزدند.
دو یاکریم که پارسال از شیشههای شکستهی پشتبام، به لبهي روشنایی خانهي ما میآمدند و همانجا تا مدتها با آوردن تکههای چوب و خردههای خشک برگ درختان لانه ساختند. لانهشان درست پشت پنجره، چسبیده به آشپزخانه بود. وقتی آهسته از درز کرکره و از پشت شیشهي مات آنها را میدیدیم، صدای یاکریمشان را میشنیدیم؛ صدای جوجههایشان را هم.
مادر سفارش کرده بود که هیچگاه کرکره را بالا نزنیم. روزی به مادر گفتم: «نمیشه يهطوری پنجره رو باز کنیم و براشون ارزن و گندم بذاریم؟»
- نه مادر، اگر این کار رو بكني، دیگه مهمونی تمومه.
- مهمونی؟
- ها مادر. یاکریمها جوجهها رو که حالا پر و بال هم در آوردن، برمیدارن میرن، یعنی قهر میکنن. اگر نمیرفتن حتی میشد براشون لونهي آماده هم ساخت. یاکریمها مثل کبوترها نیستن که جلوشون دونه میریزی و میخورن. دلشون میخواد خودشون لونه بسازن. لونه رو خودشون انتخاب
میکنن.
نیمههای شب بود. تاریکی همهجا افتاده بود. برای یاکریمها ارزن درشت خریده بودم. مادر هم دیده بود. حتی میدانست برای یاکریمهاست. اول گفتم میروم پشتبام. اما دلم میخواست کنار دستشان بگذارم تا برای پیداکردن دانه برای دو جوجهشان راه دور نروند.
آهسته کرکرهي عمودی را کنار زدم، به اندازهای که بتوانم دستم را به دستگیرهی پنجره برسانم، آن را باز کنم و کیسهي ارزن را بهآرامی کنار لانه قرار دهم. طوری دستگیره را پایین آوردم که صدایش یاکریمها را از خواب بیدار نکند.
دو سه هفته از آمدن دو جوجه یاکریم گذشته بود. روزهای اول وقتی یواشکی از پشتبام روشنایی را نگاه میکردیم، مامان و بابای یاکریمها را میدیدیم که از راه میرسیدند و با نوک خود که پر از دانه و ارزن بود، به جوجهها غذا میدادند. حالا یکی دو هفته گذشته بود و میدیدیم که جوجهیاکریمها کمکم پرواز را یاد گرفته بودند.
از ترس اینکه بابا یا مادر یا مریم از راه برسند، نزدیک بود کیسهي ارزن از دستم رها شود. آن را محکمتر گرفتم. کورمالکورمال کیسه را جلو بردم. از درز کرکره، لانه را میدیدم. اما فکر نمیکردمکه یاکریم درست به شیشه تکیه زده باشد.
چون در همین موقع از صدای پرپرزدنها، در جا خشکم زد. از ترس چسبیدم به دیوار. لبهي پنجره را گرفتم تا نیفتم زمین. تاریکی را رد کردم و آهستهآهسته جلو رفتم. توي رختخواب که رفتم، یاد حرفهای مادر افتادم:
- مادر، یاکریمها میترسن. ارزنها رو جلوشون بذاری، قبول نمیکنن. همون پشتبوم.
مدتی نگذشت که خواب رفتم. صبح هنوز كسي بیدار نشده بود که خودم را کنار پنجره رساندم. هیچ صدایی نشنیدم. به طرف راهپله راه افتادم. برای رفتن به پشتبام باید به حیاط میرفتم و از آنجا با پلههای مارپیچ خودم را به شیشههای روشنایی میرساندم. یکی دو شیشه از برف و یخبندان پارسال شکسته بود و همین راه عبور یاکریمها شده بود.
کلید را که به در راهرو انداختم، صدای مادر بالا رفت: «مادر کجا؟ امروز که تعطیلی!» گفتم: «میدونم مادر. میرم پشتبوم.»
مادر گفت: «پشتبوم؟ برای چی؟»
خواستم جوابش را بدهم که یکدفعه مادر را هراسان کنارم دیدم.
- پشتبوم برای چی مادر؟ این وقت صبحی، همین حالا آفتاب زده.
- میدونم مادر. اما یاکریمها... مثل اینکه رفتن.
- رفتن؟ از کجا فهمیدی، مادر؟
- صداشون. هیچ صدایی به گوش نمیرسه.
مادر هم با من راه افتاد. انگار او بیشتر از من نگران بود. به نیمهي پلههای آهنی رسیده بودیم که مادر گفت: «تا عصر دیروز صداشون میاومد، چهطور رفتن مادر؟»
- نمیدونم، شاید...
- شاید چی، مادر؟
مکث کردم. جواب ندادم. به لبهي بام رسیدیم. مادر که عجله و شتاب من را دید،گفت: «مواظب باش نیفتی.»
دستم را به چارچوب آهنی تکیه دادم و از پشت شیشههای شکستهي روشنایی چشم به لبهي پنجره دوختم. تنها لانه بود و کیسهي ارزن... یاکریمها نبودند. مادر هم کیسهي ارزن را دید. آهی از ته دل کشید.
- آخر کار خودت رو کردی مادر؟
- چي کار؟
- نگفتم کیسهي ارزنها رو جلوي یاکریمها نذار؟
- خیلی مواظب بودم. اما نفهمیدم چهطور شد. صدای پرپر زدن یاکریم رو شنیدم، اما توي تاریکی که نمیتونستن پرواز کنن.
- پرواز؟ مگه کی گذاشتی؟
- نصفهشب. خواستم دستشویی برم، فکر کردم ارزنها رو هم بذارم. چراغ روشن نکردم.
مادر گفت: «رفتن. یاکریمها رو فراری دادی.»
صدای مرد صاحب دکان بلندتر شد.
- میآم. میآم حاجی. فقط دو سه روز دیگه... مطمئن باش، پاس میشه. الآن وضع بازار کساده.خدا نگهدار.
گوشی را توي جیب بغلش گذاشت. نگاهی به یاکریمها و من انداخت. همین که یکی دو قدم جلو آمد، یاکریمها یکهو کنجدها را رها کردند و به طرف آسمان پریدند. از بالای سرم گذشتند. برگشتم که ببینم کجا میروند، روبهرویم بابا ایستاده بود.
- بابا چرا معطل میکنی؟ هنوز که اینجا ایستادی، مثلاً اومدی کمک من!
منمنكنان گفتم: «یاکریمها...»
- کدوم یاکریم؟
ناخودآگاه گفتم: «یاکریمهای توی روشنایی. عین خودشون بودن، ارزنها رو که جلوشون گذاشتم، رفتن. یادته بابا؟»
بابا را به حرف گرفته بودم. انگار بابا پیاز و سیبزمینی را يادش رفته بود.
- مادر گفت یاکریمها میترسن. پارسال تو روشنایی لونه درست کردن، بعدش دو تا جوجه، یادت رفته؟
- یه چیزهایی یادمه، زیاد نه.
- برای اینکه توي خونه نیستی بابا. همهاش سرکاری.
بابا خندید و گفت: «بعد از کار هم خرید خونه.»
کنجد خوردن بامزهي یاکریمها باز آمد به سراغم. رو به بابا گفتم: «یاکریمها میترسن. اگه غذای آماده بذاریم کنارشون، میپرن میرن. دوس دارن خودشون بگردن غذا پیدا کنن. مادر گفت. مثل این دو یاکریم که اومده بودن دزدی.»
بابا خندید.
- کبوترها و یاکریمها دزدی نمیفهمن، پسرم. گربهها هم نمیفهمن. مثل وقتی که شبها کیسهي زباله رو توي کوچه میذاریم تا ماشین زباله بیاد ببره، گربهها فکر میکنن برای اونها گذاشتیم.
- اما بابا، یاکریمها اینطور نیستن. دلشون میخواد خودشون غذا پیدا کنن. به خطرش هم فکر نمیکنن، حتی صاحب دکان و تلفنهمراهش.
بابا خندید و گفت: تلفنهمراهش؟ چه ربطی داره پسرم؟
اینبار من خندیدم و گفتم: «ربط داره بابا، يهكم فکر کنی، میفهمی.»
تصويرگري: ليدا معتمد