روزها ميگذشت اما زمان براي او روي همان روز و همان ساعت و همان تصوير، متوقف بود؛ روي همان لحظهاي كه گلدان شكست و صدايي ظريف با بغضي عميق گفت: «آخ گلدونم»؛ روي تصوير همان دستهاي ظريفي كه ريشههاي بنفشه را پناه ميداد. همان دقايقي كه او بيتوجه به اطراف، فقط ميدويد.
تا نيم ساعت ديگر هواپيما ميپريد. ماشينها درهم قفل بودند و او از نگراني ميلرزيد. پياده شده بود و ميدويد. تنه ميزد، پاها را لگد ميكرد و ميدويد. چمدان توي هوا چرخ ميزد و او فقط ميدويد. چمدان به جسمي برخورد؛ از دور صداي شكستن و خرد شدن چيزي در گوشاش پيچيد و بعد از آن صداي ظريفي كه با اندوهي نجوا ميكرد: «آخگلدونم»... ميدويد اما صدا انگار در جانش نشسته بود. سرش را برگرداند. او را ديد كه با دستهاي ظريف، ريشه بنفشه را پناه ميدهد. عطر بنفشه مثل هاله، دورش را گرفت. ميدويد و ميدانست كه اين تصوير و اين صدا، ديگر بهوجودش سنجاق شده؛ ميدانست كه اين هاله، به زندگي خاكسترياش رنگ زده...
ميدانست اما ميدويد. هواپيما پريد. او دور شد؛ نقطه شد؛ رفت اما... نتوانست...
برگشت و خودش را منگنه كرد به اين خيابان پرهمهمه. همينجايي كه گلدان شكست و چيزي در دلش جابهجا شد. اينجا مركز دنيا بود برايش. حساب روز و ماه را نداشت اما فكر ميكرد شايد يك روز صاحب آن دستهاي ظريف، باز هم با گلدان بنفشه از ميان اين شلوغي عبور كند.