نخستين جوانهها را كه ديدم مثل هميشه هيجان سراغم آمد؛ هيجان نخستين آدمي كه بهبار نشستن دانهاي كه كاشته است را ديده بود. جوانههاي سبز كوچك از خاك سر برآورده بودند. بعضي جاها هم خاك گلدان برجسته شده بود اما اثري از سبزي جوانهها نبود. دستم را كشيدم روي خاك نرم و جوانهها را لمس كردم. هنوز زرد بودند و كوچك. شايد هنوز توان قرار گرفتن در برابر نور و نسيم و باران اين روزها را نداشتند. نميدانم چرا فكر كردم بايد كاري كنم. دانههاي سبك خاك را كنار زدم. جوانهها پيدايشان شد. فكر كردم دارم كمكشان ميكنم كه وزن سنگين خاك را از رويشان كنار ميزنم.
روز بعد همان جوانهها به جاي اينكه سبز شوند و قد بكشند، زرد ماندند و در خودشان مچاله شدند. امكان رويشي كه در جانشان بود با دست من متوقف شده بود. بعد از اين همه سال سر و كله زدن با گياهها، درس اول را فراموش كرده بودم.
گاهي زندگي فرصت كوتاهي در اختيار ما ميگذارد تا درسهايمان را مرور كنيم؛ غرور كاذبمان را به وضوح ببينيم و دوباره برگرديم به خانه اول؛ نقطه سعي و خطا؛ ايستادن؛ نظارهكردن و انتظار كشيدن و بعد بيآنكه انتظار معجزهاي داشته باشيم، همان قدم كوچكي را كه بهعهدهمان بوده برداشتن: درست كردن يك مترسك كوچك يا گذاشتن آينهاي براي ترساندن پرندههاي حريص؛ آب دادن مرتب و ايمان به نور. بعد ديگر ميماند تماشا كردن جوانهها كه جان ميگيرند. سرهاي كوچكشان را بالا ميبرند و برگهاي سبز را رو به آسمان پهن ميكنند. تمام سهم نوري كه بالاي سرشان است به جانشان فروميبرند و بيآنكه نااميد شوند يا اندوهگين، سربرمي آورند.
زمان بايد ميگذشت. زمان كه بهترين دارو بود و بهترين مرهم بايد از سر جوانههايم ميگذشت. بايد همان وقت كه خودشان توانايي كافي پيدا ميكردند خاك را تكان ميدادند. بايد روز نو برايشان نور ميآورد نه من. سهم كوچك من، مراقبت بود نه مداخله ناآگاهانه.