برگهها و فايلها و كارهاي ناتمام، از روي ميز و داخل صفحه كامپيوتر صدايم ميزنند و من، خسته وسردرگم، دنبال قرضكردن دستها و مغزها و چشمهايي هستم كه شايد در اين آشفته بازار به دادم برسند. ساعت 10، مثل هميشه سر ميرسد. استكان چاي را روي ميز ميگذارد و ميگويد:«2پر بهارنارنج هم توي چايت ريختهام. تازه است. ديروز از باغ نارنج خودمان رسيده».
گلهاي سفيد بهارنارنج توي استكان چرخ ميزنند و عطرشان در سرم ميپيچد. خودم را با ميز كارم وسط باغ بهارنارنج تصور ميكنم. نسيم خنك روي ميزم پخش ميشود و با برگهها شوخي راه مياندازند. خستگي و سردرگمي تمام ميشود. انگار در كل دنيا چيزي جز عطر بهارنارنج اهميتي ندارد. نسيم معطر هوش از سرم ميبرد.
مثل بچگيهايم تمام باغ را يكنفس ميدوم. مادر را ميبينم كه سر ديگ بزرگي ايستاده و شهد را به هم ميزند. پدر، كنار دستش ايستاده و گلبرگها را داخل ديگ ميريزد. بوي تند مرباي بهارنارنج بلند ميشود. مادرجون از گلها برايم تلسر درست ميكند. من سرخوش و بيخيال ميان باغ ميدوم و گلهاي روي سرم را به همه نشان ميدهم...
صداي زنگ تلفن ميآيد. تصوير ذهنم ميشكند. دوباره به اتاق كار برميگردم. نگاهم به كارهاي ناتمام ميافتد. گلهاي سفيد بهارنارنج هنوز در استكان چرخ ميزنند.