تابهحال گنجيابهاي زيادي با دستگاههاي خاص آمده بودند تا گنج را پيدا كنند. چون پيرمردهاي ده ميگفتند كه اينجا گنجي پنهان است.
بچههاي كلاس دلشان ميخواست بيايند باغ، گردو پيدا كنند يا در جويبار ته دره سر و صورتشان را بشويند يا از چشمهي لب كوه آب خنك بنوشند. گفتم پدرم مهماننواز است، براي همه رشتهپلو خواهد پخت. چون تنها غذايي كه بلد است، همين است.
همه گفتند بينظير است و همه گفتند كيف ميدهد. براي اين بچههاي شهري، خوردن رشتهپلو وسط باغي قديمي جذاب بود. خودشان دلشان خواسته بود كه «ننهريحان» را ببينند كه در باغ بالاتر تنها زندگي ميكرد و مهربان بود و از هيچچيز نميترسيد و توتك و حلواي شيرين ميپخت.
گفتم: «قرارمان جمعه، جمعه كه مدرسهها تعطيل است!»
گفتند: «جمعه عالي است!»
گفتم: «به پدر و مادرهايتان بگوييد كه بعداً دچار دردسر نشوم!»
گفتند: «ميگوييم!»
گفتم: «هر كس دير كند، از اردوي باغ جا ميماند!»
گفتند: «جا نميمانيم!»
علي، رضا، محسن، شاهين، مرتضي و همهي بچههاي كلاس دوست داشتند كه بيايند.
به پدرم گفتم كه چه جوري بچههاي كلاس را به باغ ببريم؟ يك اتوبوساند!
گفت: «با ابوطيارهي آبي!» (منظورش نيسان آبيرنگ بزرگش بود.)
گفت: «بهشان بگو دم مدرسه سوارشان ميكنم. بگو لباس گرم بپوشند، پاييز است نچايند!»
گفتند: «ميپوشيم و نميچاييم!»
پدرم نيسان آبيرنگش را صبح جمعه به زحمت به سمت مدرسه آتش كرد. مادرم نان و پنير و چاي گذاشت تا در باغ صبحانه بخوريم.
همهچيز مهيا بود. دم مدرسه بچهها كيسهبهدست خوشحال و خندان ايستاده بودند و مسخرهبازي درميآوردند. رضا سازدهنياش را آورده بود. محسن يك جعبه كيكيزدي آورده بود كه همه بخورند. شاهين شالگردنش را پيچيده بود دور سرش كه سرما نخورد و همه سر به سرش ميگذاشتند. امپيتريپلير هم داشت كه يواشكي زير شال و كلاه موسيقي گوش ميكرد و تنهايي حال ميكرد.
همهي بچهها پشت نيسان سوار شدند. بعد پدرم به من گفت: «تو هم برو پشت بنشين مراقبشان باش كه شيطنت نكنند. مسئوليت دارد.»
من هم از بچهها قول گرفتم كه پدرم اعصابمعصاب ندارد و توي جاده كاري نكنند كه ما را مثل آجر و سيمان پايين بيندازد كه از اين كارها ميكرد.
پشت نيسان نشسته بوديم و هوا سرد بود. پدرم آرام آرام ميرفت كه سوز و سرماي پاييزي ما را اذيت نكند. از بومهن گذشتيم. اواسط رودهن به جادهي اسكاره پيچيديم. بچهها با هم آواز ميخواندند.
جاده كوهستاني بود و خلوت، گاهگداري نيسان يا ماشين باري كوچكي عبور ميكرد يا ماشينهاي شخصي كه براي گذراندن اوقات فراغت و گشت به اين جاده آمده بودند. رودخانه از پايين دره سرازير بود. ويلاها و خانههاي روستايي در فاصلههاي دور از هم قرار داشتند. ده «جَوَرد» با درختهاي برگ زرد و نماي بناي امامزاده پيدا شد.
دوستان پدرم در راه بلند سلام ميدادند و به زبان محلي احوال ميپرسيدند. بعد ميگفتند: «آقا سيد، امروز بار چي زدي؟» و ميخنديدند. بچهها هم خودشان را لوس ميكردند و دست تكان ميدادند.
آنها از ديدن همهچيز هيجانزده ميشدند. يك اسب يا الاغ يا گلهي گوسفند...
پدرم آدم پرحوصلهاي نبود. آن روز داشت سنگ تمام ميگذاشت تا به ما خوش بگذرد. حالا بايد ميپيچيديم به جادهي خاكي كه به باغ پدرم ميرسيد. پر سنگلاخ بود و دل و رودهمان بالا ميآمد. شاهين كمي حالش بد شده بود. پدرم گفت: «بيا جلو بنشين!» كه رفت نشست. ما همچنان آواز ميخوانديم. يك جاهايي پدرم ماشين را نگه ميداشت. به بوتههاي تمشك اشاره ميكرد و ميگفت بياييد پايين تمشك بچينيد.
خيلي داشت خوش ميگذشت. من ساكت گوشهاي نشسته بودم. حس شيرين پرغروري داشتم. با خودم خيالپردازي ميكردم و روزهاي آينده را تصور ميكردم. ميديدم بچههاي كلاس داشتند منتم را ميكشيدند كه دوباره به اردوي باغ بياورمشان.
به باغ رسيديم. اسباب و اثاثيهاي را كه مادرم داده بود پايين آورديم. بچهها هم كمك ميكردند. يك زيرانداز هم انداختيم كه هركس خسته شد بنشيند. پدرم روي اجاقي كه خودش ساخته بود چاي خوشمزهاي درست كرد. توي همان كتري شكر ريخت و نان و پنير هم آماده بود.
صبحانه چاي شيرين زغالي با نان و پنير خورديم. بعد رفتيم براي ناهار هم هيزم جمع كرديم كه طبق قولي كه پدرم داده بود، رشتهپلو را بار بگذارد. بشقابهايي را كه مادرم داده بود گوشهاي گذاشتيم.
رفتيم توي باغ... شاهين خيلي ترسيده بود، چون روباهي ديده بود كه لابهلاي درختهاي فندق كنار نهر گم شده بود. بعد هم مرتضي خوشحال بود كه كبك ديده و تا دامنههاي كوه دنبالش دويده بود. ننهگلي هم رختهايش را پهن ميكرد. از دور به او سلام دادم: «سلام ننهگلي، لي لي لي...» صدايم به كوهها ميخورد. پژواك صدايم خيلي جالب بود.
برگشتيم و ديديم پدرم دارد رشتههاي پلو را سرخ ميكند و آواز ميخواند. از ما خواست براي چاي بعدازظهر باز هم هيزم بياوريم. تازه رفتيم از ننهريحان يك سطل ماست هم گرفتيم. ننهريحان توي باغش يك مادهگاو و يك گوساله و چند بز چموش داشت.
همهچيز عالي بود. اگر هم علي از روي سنگلاخهاي كوه افتاد و دستش زخمي شد، تقصير خودش بود. البته پدرم دستش را پانسمان كرد.
ناهار هم خوشمزه بود. رشتهپلوي داغ و ماست خوشمزهي پرچرب. ناهار را زديم و بچهها ظرفها را پايين نهر شستند. قابلمه را هم با گِل سابيديم كه سفيد شود!
پدرم ميگفت: «لازم نيست!» اما ميخواستيم از او قدرشناسي كنيم.
غروب پدرم گفت: «ديگر دير است و جاده ناامن است و تا هوا تاريكِ تاريك نشده بايد برگرديم. دل كندن از باغ سخت بود. بچهها را چند بار شمرديم و رضا پيدايش نبود. كمي معطل شديم كه رضا را پيدا كنيم كه همچنان پاي كوه را ميكند تا به گنج برسد. چند تا هم آهنپاره پيدا كرده بود. ميگفت: «آثار باستاني است!»
راه برگشت دلگير بود. سرد بود و گاهگداري چشمهاي براق حيوان يا سگي ما را ميترساند. يك سگ هم تا كجا دنبال ماشين ميدويد كه بچهها كمي كُپ كرده بودند.
ساعت هشت شب به تهران رسيديم. ترافيك بود و راه بازگشت خيلي خستهكننده... پدرم بچهها را نرسيده به مدرسه پياده كرد. ديديم كه جلوي مدرسه شلوغ است، اما پدرم خسته بود. زود برگشتيم.
اما فردا...
من در دفتر مدرسه بودم و سه كلهي گُنده دورهام كرده بودند. مدير مدرسه آقاي احساندار، ناظم مدرسه آقاي لطفي، معلم پرورشي آقاي كمالي و اولياي پرشور و نگران همه بودند كه ميخواستند من بهخاطر اين كار به اشد مجازات برسم. گويا بچهها كه ميترسيدند والدينشان اجازه ندهند به باغ بيايند؛ دروغكي گفته بودند اين اردو از طرف مدرسه است و رضايتنامه هم از آنها گرفته بودند.
گفته بودند آقاي احساندار و لطفي هم در اردو هستند. شب كه دير شده بود زنگ زده بودند به مدير مدرسه كه چرا اردو دير شده و او بياطلاع از ماجرا...
همه فرياد ميزدند كجا بوديد؟ مدير مدرسه با عصبانيت گفت: «محمدي، اردوي مدرسه برگزار ميكني؟ بچهها را ترغيب ميكني كه به مادر و پدرشان دروغ بگويند؟ بدون اطلاع مدرسه بچهها را به خارج از شهر ميبري؟ اخراجي، اخراجي، اخراجي...» صداها را نميشنيدم. گيج و منگ بودم. گوشهايم گزگز ميكرد.
چند تا از بچهها از پدرشان در حضور ديگران پسگردني جانانهاي خوردند. بچههايي كه با اردوي مدرسه آمده بودند جلوي دفتر به صف شده بودند با گردنهاي كج.
بعد هم ناظم پوشهي آبيرنگي به دستم داد. پوشهاي كه نام و نام خانوادگي و كلاس رويش نوشته بود.
موارد اتهام خيلي زياد بود: دروغگويي به والدين، بياطلاعي اولياي مدرسه، سواركردن بچهها پشت نيسان و امكان پرتابشدن بچهها در وسط خيابان يا جاده. امكان خوردهشدن بچهها توسط گرگهاي درنده و يوزپلنگ و...، امكان بلعيدهشدن بچهها توسط مارهاي بوآي بيابانهاي رودهن (كه من نميدانم مگر ما در ايران مار بوآ داريم)، احتمال لهشدن بچهها بهخاطر ريزش كوه، احتمال فعالشدن آتشفشان، ايجاد شيطنت و...
به خانه آمدم. پاهايم جان نداشت. چند ساعت در مدرسه سرپا در دفتر ايستاده بودم و مدام تهديد شده بودم. ماجرا را به مادرم گفتم. داشت ظرف ميشست. دستهايش را آب كشيد. مانتويش را سريع به تن كرد. دستم را كشيد تا به مدرسه برويم. من حوصله نداشتم. از صبح خيلي تهديد شده بودم و حالم خوب نبود. كمي دلم پيچ ميخورد. از صبح لب به چيزي نزده بودم.
مادرم مرا به مدرسه برد و با جديت با مدير و ناظم حرف زد و گفت: «اين پروندهسازيها يعني چه؟ اين همه بدرفتاري با بچهاي كه دلش ميخواسته دل دوستانش را شاد كند يعني چه؟ شما هم اسمتان معلم است؟»
مدير مدرسه چيزي نگفت. اما از من تعهدي كتبي گرفت كه اگر خواستم برنامهاي بگذارم، با مشورت مدرسه باشد. گفتم چشم. زنگ به صدا درآمده بود و بچهها به سمت در هجوم ميآوردند و سالن مدرسه پر دانشآموز بود.
رضا و علي و شاهين و مرتضي پشت دفتر مدرسه غمگين ايستاده بودند.
هفتههاي بعد بچهها با شوخي و خنده ميگفتند: «محمدي، اردوي باغ چه شد؟»
من هم ميگفتم: «گرگهاي بيابان، سگهاي هار، مار بوآ، حملهي يوزپلنگ، تب مالت بر اثر خوردن ماست ننهريحان، نيش عقرب و تيغ جوجهتيغي، ريزش كوه يادتان رفته... به قول پدرم برويد رَدِ كارتان. حوصلهي دردسر نداريم...»
تصويرگري: شادي هاشمي