بهار کاشی: جغرافیایتان خوب است؟ با نقشه‌ی جهان آشنایی دارید؟ می‌دانید یونان کجاست؟ و هند؟

پرین و پدر و مادرش از هند ‌راه افتاده‌اند، یونان را پشت سر گذاشته‌اند و حالا در نزدیکی پاریس هستند.

آن‌ها تمام دارايي خود را از دست داده‌اند و بعد از مدتي عکاسي دوره‌گردي تصميم گرفته‌اند هرطور شده خودشان را به پاريس و اقوام پدري پرين برسانند، بلکه کمکي به آن‌ها کنند. اين تصميم وقتي جدي‌تر شد که پدر پرين بر اثر بيماري از دنيا رفت و كمي بعد مادرش هم مريض شد.

«پرين گفت: مادر، من گاري‌هاي سر‌پوشيده‌ي زيادي مي‌بينم که مثل گاري ما چادر دارند و روي چادر‌شان نوشته شده کارخانجات ماروکور و زير نوشته‌ها نام وولفران پنداووان به چشم مي‌خورد.

 

مادرش گفت: دختر‌جان اين که عجيب نيست.

 

-‌ عجيب اين است که اين اسم زياد تکرار شده است.»

 

* * *

«همين که از لاي در دو لنگه‌ي پرچين که نيمه‌باز بود به داخل حياط نگاه کرد، چشمش به يک ماشين اسقاطي و يک قطار کهنه‌ي راه‌آهن افتاد که بي‌چرخ در گوشه‌اي افتاده بودند. حدس زد که شان‌گيو همان‌جاست.»

بعد از کلي بحث با حبه‌نمک بد‌اخلاق(صاحب کاروان‌سرا) پرين موفق مي‌شود اتاقي اجاره کند.

«-‌ خب مامان ديگر راحت شديم. بگو چه مي‌خواهي تا براي ناهار درست کنم.»

پرين روح زندگي را به جريان مي‌اندازد. به کار‌ها رسيدگي مي‌کند و براي مادر دکتر مي‌آورد. کم‌کم پس‌اندازي که داشته‌اند، تمام مي‌شود. حال مادر روز‌به‌روز وخيم‌تر مي‌شود و خرج دکتر و درمان بيش‌تر. پرين شروع به فروختن وسايلشان مي‌کند تا هزينه‌ي درمان را بپردازد. با اين همه حال مادر بهتر نمي‌شود.

«بغض گلوي مادر را گرفته بود: وقتي من مُردم بايد کار‌هايي را انجام بدهي. در جيب من کاغذي هست که لاي يک دستمال ابريشمي پيچيده‌ام. آن کاغذ ثابت مي‌کند که پدرت کيست و به کدام خانواده تعلق داري... قلبم روشن است که خوش‌بخت مي‌شوي و من هم آسوده مي‌ميرم.»

* * *

بعد از پايان مراسم تدفين، پرين با قلبي غمگين، مسيري را که همراه با پدر و مادرش شروع کرده بود، تنها و بي‌پناه ادامه داد.

«چنين آواره‌اي از کجا پيدا مي‌شد؟ مگر کسي بد‌بخت‌تر و آواره‌تر از خودش هم بود؟ مگر کسي هم مثل او بود که نان نداشته باشد بخورد، سقفي نداشته باشد زيرش بخوابد و کسي را نداشته باشد که دست محبتي به سرش بکشد؟»

* * *

پرين از ايستگاه که بيرون آمد پس از عبور از يک پل وارد کوچه‌باغ با‌صفايي شد که گاهي پيچ مي‌خورد. در يکي از آن پيچ‌ها به دختر جواني رسيد که آهسته و آرام به طرف ماروکور مي‌رفت.

«-‌ ببخشيد اين راه به ماروکور مي‌رود؟

 

-‌ بله يک راست به آن‌جا مي‌رود. من به ماروکور مي‌روم. اگر بخواهي مي‌تواني با من بيايي.»

پرين وارد فصل تازه‌اي از داستان زندگي‌اش مي‌شود. او با دخترک جوان، روزالي همراه مي‌شود و در راه در مورد کارگاه تخ‌تابي که روزالي در آن کار مي‌کند حرف مي‌زنند. پرين خودش را اورلي معرفي مي‌کند و از حرف‌هايي که روزالي مي‌زند، از وضعيتي که در اين سال‌ها در نبود پدرش در ماروکور ايجاد شده با‌خبر مي‌شود.

«روزالي گفت: آقاي ادموند پنداووان پسر صاحب کارخانه بود و وقتي پدرش او را براي خريد کنف به هندوستان فرستاد در آن‌جا با يک دختر بومي ازدواج کرد. پدرش از اين خبر خيلي ناراحت شد اما پسر حاضر نشد همسرش را رها کند و به ماروکور برگردد. ميانه‌ي پدر و پسر به‌هم خورد و حالا هم کسي نمي‌داند او کجاست و آيا زنده است يا مرده.»

* * *

مدت زيادي بود که پرين در کارگاه نخ‌تابي مشغول به‌کار شده بود که سرانجام يك‌روز با‌شکوه فرا رسيد. پرين آن‌قدر از مسئوليتي که قرار بود به او سپرده شود نگران بود که هيچ‌وقت به اين فکر نمي‌کرد چه سرنوشت زيبايي در انتظارش است.

«پرين پرسيد: آقا، شما مي‌دانيد آقاي وولفران با من چه کار دارند؟

 

گيوم گفت: چند مهندس انگليسي براي سوار کردن ماشين‌آلات کارخانه آمده‌اند. ارباب که زبانشان را نمي‌داند. حسابدار گفت دخترکي در کارگاه نخ‌تابي هست که انگليسي خوب مي‌داند. ارباب هم فوراً من را به دنبال شما فرستاد.»

آن روز همه‌چيز خوب پيش رفت و آقاي وولفران که از اين بابت خوشحال بود، دستور داد پرين به‌عنوان مترجم شخصي‌اش براي او کار کند و عصر‌ها هم روزنامه‌ها را برايش ترجمه کند.

توطئه‌هايي که نزديکان آقاي وولفران مي‌چيدند تا پرين را در چشم او خراب کنند، دخترک را مي‌آزرد اما نه تنها باعث خراب‌شدن جايگاه او در چشم آقاي وولفران نشد، بلکه پرين با ويژگي‌هاي خوبش هر روز بيش‌تر از قبل در دل ارباب مي‌نشست.

يک روز ارباب، پرين را صدا کرد و گفت بايد نامه‌اي را ترجمه کند: «ظاهراً در اين نامه مطالب خصوصي نوشته شده که جز من نبايد کسي بداند. هر‌کس بابت اين نامه پرسيد مبادا حرفي بزني. کاملاً محرمانه است و من به تو اعتماد دارم.»

نامه از داکا رسيده بود که خبر مي‌داد طبق تحقيقاتي که بنا به‌خواست آقاي وولفران انجام شده، پسرش ادموند در هند با دختري ازدواج کرده است... پرين تمام ماجرا را مي‌دانست. چون ماجراي نامه، ماجراي زندگي خودش و خانواده‌اش بود. پس آقاي وولفران هنوز در پي نشاني از پسرش مي‌گشت.

* * *

«آقاي وولفران با بي‌صبري پرسيد: چه خبر؟ کو اسناد و مدارکي که نوشته بوديد؟

 

فابري گفت: آيا در حضور مادموازل مي‌توانم صحبت کنم؟

 

آقاي وولفران که نمي‌دانست پرين در اين اخبار نقش مهمي دارد گفت: چرا که نه؟ اورلي که غريبه نيست.

 

فابري گفت: مأموري که شما براي تحقيق در آن موضوع معين فرموده بوديد بالأخره رد پاي آن زن و بچه را گرفت و فهميد هر دو به پاريس آمده‌ اند.»

و بعد تمام ماجراي رسيدن پرين به ماروکور را چنان دقيق تعريف کرد که انگار همراه او بوده است.

«فابري پس از مکثي کوتاه رو به‌سوي پرين بر‌گرداند و به شوخي گفت: سلام عرض مي‌کنم مادموازل پرين. براي شما اسم پرين که اسم خودتان است زيبا‌تر از اورلي ست...»

  • با خانمان
  • نويسنده: هكتور مالو
  • مترجم: محمد قاضي
  • ناشر: كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان (88964115)
  • قيمت: 6500 تومان