اگر اينطور است بايد بگويم شما هم مثل «ژوائو» هستيد و احتمالاً وقتي داستان زندگي او را ميخوانيد، خيلي خوب درکش ميکنيد.
خانوادهي ژوائو تازه به «گافانا» آمده بودند. در روز اول مدرسه، آقا معلم او را «ماجراجو» خطاب کرد اما ژوائو نميدانست ماجراجو يعني چه و فکر کرد نبايد معني آن را بپرسد. چون احتمالاً همهي بچهها معنياش را ميدانستند. اين کلمه مانند توفاني بود که در درياي افکارش افتاد. او هرروز به اين کلمه فکر ميکرد و هربار هم به معني متفاوتي ميرسيد.
يک روز معلم در کلاس گفت: «خارجيان، فقط به اسپانياييهايي که براي کشف آمريکا به سفر دريا رفته بودند ماجراجو ميگويند و فراموش کردهاند که پرتغال هم ماجراجويان بزرگي داشته که سرزمينها و راههاي دريايي زيادي کشف کردهاند. از جمله «واسکودوگاما» که با دورزدن آفريقا و عبور از دماغهي اميدنيک، راه هندوستان را يافته است.»
پس ماجراجو يعني اين! کسي که شجاع است و سفري اکتشافي را شروع کرده است. کسي مثل واسکودوگاما. بعد احساس کرد روح واسکودوگاما در وجودش دميده شده است.
يک روز که ژوائو در اتاق دوستش «ميگل» بود و داشت کتابهاي کتابخانهاش را ورق ميزد ناگهان چشمش به تصوير مردي افتاد با قيافهاي متين که لباس عجيبي به تن داشت. بيآنکه بفهمد چرا، قلبش شروع به زدن کرد. همچنان که کتاب را در دست داشت از ميگل پرسيد: «اين عکس کيه؟» ميگل با تعجب گفت: «واسکودوگاماست ديگر!»
* * *
مدتها بود که ميگل براي تحصيل به انگلستان رفته بود و ژوائو ديگر او را نديده بود. يک روز که ژوائو کنار مرداب نشسته بود خبري رسيد که شور و شوقي تازه در دلش انداخت. انگار ماجراجويي خيال نداشت دست از سر او بردارد.
- ژوائو! ژوائو!
ژوائو از جا بلند شد و پرسيد: «چهکارم داري؟» يکي از همکلاسيهايش بود. نفسزنان گفت: «چهقدر دنبالت گشتم. حدس ميزدم طرفهاي مرداب آمده باشي... زود بيا به مدرسه که تو را ميخواهند.»
- کي؟ آقامعلم؟
- نه، مردي به اسم آقاي پاشکو.
آقاي پاشکو! پدر ميگل! ميگلي که ژوائو گمش کرده بود. ژوائو ديوانهوار بناي دويدن گذاشت.
آقاي پاشکو گفت: «دوست داري دو ماه در جنوب پرتغال با پسر من ميگل بگذراني يا بروم و به او بگويم که تو هواي مهآلود گافانا را بر آفتاب دلچسب «ساگرس» ترجيح ميدهي؟»
ژوائو مِنمِنکنان گفت: «من... پدرم...»
- اگر موافق باشي، البته پيش پدرت هم ميرويم و با او صحبت ميکنيم.
فرداي آن روز ژوائو سوار اتومبيل آقاي پاشکو شد.
* * *
صبح روز بعد دستي محکم تکانش داد و گفت: «ژوائو، ژوائو. بلند شو ديگر. مگر نميخواهي دماغه را ببيني؟»
- دماغه؟ آه. چرا، چرا.
لحظهاي بعد هر دو پسر از کورهراهي که در دامنهي کوه سنگي ساحلي بالا ميرفت و شهر ساگرس در پاي آن قرار داشت بهطرف قله ميرفتند. ميگل گفت: «اين دماغهي گمنامي نيست. دماغهي «سنونسان» است که مدتها به آن دماغهي «پايان» ميگفتند. چون در گذشته خيال ميکردند اينجا آخر دنياست.»
* * *
يک شب توفاني، پسرها مهمان «باباژرونيمو»، نگهبان فانوسدريايي شدند.
ميگل گفت: «کاپيتان هنري درست مثل اين فانوس دريايي بود. او آنقدر دربارهي مسائل دريانوردي معلومات و اطلاعات داشت که همهي دريانوردان براي راهنمايي سراغ او ميرفتند. او نوري بود که درياي تاريکيها را روشن ميکرد.»
بابا ژرونيمو دستش را روي شانهي ميگل گذاشت و گفت: «به عقيدهي من کاملاً درست است. آنها خيلي به دانش و وجودش احتياج داشتند. هيچ ميدانيد که دريانوردان وقتي در يک سرزمين تازه پياده ميشدند براي بزرگداشت خاطرهي کاپيتان هنري، شعار مخصوص او را روي تنهي درختان ميکندند؟»
ژوائو پرسيد: «شعار مخصوصش چه بود؟»
- به نظرم جملهاي بوده که مفهموم نيکيکردن را ميداده. جمله به زبان آنوقتها بوده و براي همين از مغزم پريده. در همين ساگس مردي بود به اسم «پينتو» که اگر زنده بود ميتوانست آن شعار را به شما بگويد ولي سال پيش مرد.
بيشتر وقتها موجها چيزهايي با خودشان به ساحلميآورند. يک روز پينتو ديده بود که جريان آب جعبهاي با خود آورده. به هواي گرفتن آن جعبه، از تختهسنگها به طرف ساحل پايين رفت و وقتي به آنجا رسيد با دهانهي يک غار مواجه شد. او داخل غار رفت و کتيبهاي را ديد که بر سنگ غار کنده بودند.
ميگل گفت: «حتماً همان شعار بود!»
روز بعد که پسرها به ساحل رفتند، مشغول کنکاش شدند تا غار را پيدا کنند. بالأخره از صندوقچهي آبآوردهاي که زير صخرههاي ساحل از چشمهايشان پنهان شد، فهميدند دهانهي غار کجاست. البته همانموقع به سمت غار راه نيفتادند. بقيهي روز را صرف محاسبهي زمان جزر و مد کردند تا بتوانند در فرصت مناسب داخل غار شوند و زمان مناسب شد: دو روز ديگر، ساعت شش و نيم صبح.
ژوائو ناليد: «چهقدر تاريک است. در اين تاريکي چهطور ميتوانيم کتيبه را پيدا کنيم؟» ميگل که جلو ميرفت ناگهان فريادي از تعجب زد و گفت: «مثل اينکه آنجا روشنتر شده و کف سنگي غار هم شيب پيدا کرده.»
ژوائو گفت: «پس از اين شيب بالا برويم.»
بالاي تختهسنگ، سکوي کوچکي ديدند. سکو آن قدر تنگ و باريک بود که جاي دو نفر نداشت. اين بود که پاي ژوائو لغزيد و ليز خورد. ميخواست دستش را به سقف سکو بند کند ولي نشد و ناچار تا پاي تختهسنگ سريد و زوزهکشان گفت: «آي ميگل! مثل اينکه شعار را پيدا کرديم. وقتي دست به سقف سکو گرفتم تا نيفتم شيارهاي باريک و ظريفي به شکل حروف الفبا را لمس کردم...»
- ماجراجوي جوان
نويسنده: ژاک سرون
مترجم: محمد قاضي
انتشارات: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان (88721270)
قيمت: 5500 تومان
نظر شما