مامان نگاهش کرد: «سلامت کو؟»
پريا تندي گفت: «سلام.»
- سلام به روي ماهت ماماني.
بعد سفره را دست پريا داد و پرسيد: «چي؟»
- امروز سمانه گفت...
بعد انگار چيزي يادش افتاد. بقيهي حرفش را نزد. سفره را به اتاق برد. مامان با تعجب نگاهش کرد. بعد که پريا به آشپزخانه برگشت، مامان پرسيد: «خب سمانه چي گفت امروز؟»
- هيچي.
مامان ديس برنج را دست پريا داد و خودش هم پشت سرش به اتاق آمد. سر سفره پريا ساکت بود. مامان پرسيد: «چي شده امروز تلويزيون روشن نکردي؟»
پريا گفت: «آخ راس ميگي!»
بعد بلند شد و تلويزيون را روشن کرد. مامان ديد حواس پريا به تلويزيون نيست. ناهار تمام شده بود و مامان داشت سفره را جمع ميکرد. از پريا پرسيد: «حالت خوبه؟ مگه امروز سمانه چي بهت گفته؟»
پريا کنترل تلويزيون را کنار گذاشت و دنبال مامان به آشپزخانه رفت و گفت: «يه راز.»
مامان پرسيد: «راز؟ چه رازي؟»
- امروز سمانه يه راز بهم گفت. گفت که مامانش گفته اين يه رازه و نبايد به کسي بگه.
مامان خنديد: «اگه رازه، پس چرا سمانه به تو گفته؟»
پريا شانههايش را بالا انداخت: «نميدونم. مامان، امروز سمانه گفت که...»
بعد با هر دو دستش جلوي دهانش را گرفت و گفت: «هيچي.»
مامان خنديد: «اگه بتوني تا فردا صبح راز دوستت رو نگه داري، راز از توي زبونت ميره توي دلت. اونوقت جاش محکمه و ديگه به اين زوديا بيرون نميآد.»
پريا به فکر فرو رفت. مامان گفت: «حالا برو تکليفهاي مدرسهترو انجام بده.»
پريا به طرف اتاقش رفت. مامان داد زد: «وسايلت رو هم با خودت ببر.»
پريا مقنعه و مانتو و کيفش را برداشت و رفت توي اتاقش. دفتر نقاشياش را برداشت تا نقاشي بکشد، ولي حوصلهي نقاشي نداشت. بعد روي تخت دراز کشيد تا کمي بخوابد؛ ولي هرکاري کرد، خوابش هم نبرد. رازي که سمانه به او گفته بود، توي گلويش گير کرده بود. نميدانست چهکار کند.
كمي از پارچ براي خودش آب ريخت تا راز زودتر از گلويش توي دلش برود؛ ولي باز هم نرفت. دستش را روي گلويش گذاشت و گفت: «نگهداشتن راز چهقدر سخته!»
خرس پشمالوي صورتي، روي بالش نشسته بود. پريا خرس را برداشت و گفت: «ميخوام يه رازي رو بهت بگم. دهنت سفته؟»
خودش سر خرسي را تکان داد که يعني بله.
بعد گوش خرسي را جلو آورد و جلوي دهان خودش گذاشت و يواش گفت: «امروز سمانه گفت که...»
يکدفعه خرسي را از خودش دور کرد و گفت: «واي نه. هيس! اگه دهنت شل باشه و به بقيه بگي، چي؟»
بعد به بقيهي عروسکهايش نگاه کرد. ميمون دمدراز، خرگوش و گلپري که موهايش تا پشت کمرش بافته شده بود.
پريا خرس صورتي پشمالو را گذاشت پايين تخت. بعد رفت جلوي آيينه و فکري به سرش زد. جلوي آينه ايستاد و گفت: «فهميدم. راز رو نبايد به کسي بگم، ولي به خودم که ميتونم بگم.»
«امروز سمانه گفت که...»
بعد جلوي دهانش را با دست گرفت: «هيس!»
از توي آينه به خرسي و بقيهي عروسکهايش نگاه کرد و گفت: «نه، نبايد بگم. من دهنم سفته. اگه کسي بشنوه و به بقيه بگه، چي؟ اونوقت ديگه هيچکي رازش رو به من نميگه.»
پريا رفت از کيف مدرسه کتابهايش را درآورد و درسهايي را که امروز ياد گرفته بود، نگاه کرد. اول همهي حواسش به راز و به سمانه بود. راز نميگذاشت او حتي درسهايش را بخواند. وقتي کتابش را نگاه کرد و يادش افتاد خانم معلم امروز چه تکليفي داده، کمکم راز يادش رفت.
تکليفهاي مدرسه را داشت انجام ميداد که کمکم روي کتاب خوابش برد. وقتي بيدار شد، ديد همهجا تاريک است و توي تخت خودش خوابيده. به ساعت نگاه کرد و فهميد نصف شب است. پريا خوشحال شد و خنديد و با خودش گفت: «آخيش! حالا راز رفته توي دلم. جاش محکمه و به اين زوديا نميتونه بياد بيرون.»
بعد چشمهايش را بست تا دوباره بخوابد.
تصويرگري: دنيا مقصودلو