معمولا در اين ساعتها كه آقاي جاهدي وارد خانه ميشد، 2پسر 7 و 8سالهاش مشغول بازي بودند و دختر 12سالهاش يا شكايت برادران را به پدر ميكرد و يا مشغول درس خواندن بود اما اين نخستين روزي بود كه سكوت خانه،
آقاي جاهدي را به تعجب واداشته بود.
آقاي جاهدي وقتي ميوهها و خريدهاي سفارششده همسرش را به آشپزخانه برد، دخترش را ديد كه كنار مادر ايستاده و مشغول آشپزي است. لبخندي زد و بعد پرسيد: «پسرها كجا هستند؟» همسر و دختر آقاي جاهدي به علامت سكوت، انگشتشان را جلو دماغشان بردند و بعد مادر گفت: «خوابند». پدر نگاهي به سمت اتاق پسرها كرد و بعد آرام گفت: «الان؟ چرا؟» دختر آرام و با لبخند گفت: «روزه هستند». آقاي جاهدي انتظار شنيدن هر جوابي را داشت به جز اين پاسخ را. آرام سمت اتاق رفت و پسرها را ديد كه خوابيدهاند. اينها همان پسرهايي بودند كه تا سال قبل سحرها بيدار ميشدند و دور سفره سحري همراه پدر و مادر و خواهر چيزي ميخوردند، نه براي روزه گرفتن بلكه براي يك تجربه جديد. آقاي جاهدي ياد خودش افتاد كه در دوران كودكي چندسالي سحريهاي ماه رمضان بيدار ميشد اما نميتوانست تا اذان مغرب روزهاش را نگه دارد؛ ولي سرانجام يك روز توانست و آن يك روز برايش يك موفقيت بزرگ محسوب ميشد.
به پسرها نگاه ميكرد كه خوابيده بودند و به اين فكر ميكرد كه خودش بعد از آن اولين روزه، احساس ميكرد مرد شده است. خاطره روزهگرفتن و حس و حالش هنگام افطار را مدام براي دوستانش تعريف ميكرد. وقتي پدر و مادرش به اقوام ميگفتند كه پسرشان روزه كامل گرفته است، او سرش را پايين ميانداخت و به اين فكر ميكرد كه اين كارش باعث خوشحالي و احساس غرور همه خانواده شده است. آقاي جاهدي به پسرها نگاه ميكرد و ميدانست كه اين اتفاق جدا از تأثيرات ديني، باعث شكل گرفتن شخصيت آنها خواهد شد.
همسر آقاي جاهدي هنگام آمادهكردن افطار به همسرش گفت: «بهتره پسرها رو موقع اذان بيداركنيم». اما آقاي جاهدي به اين فكر ميكرد كه وقتي نخستين روزهاش را ميگرفت، نيم ساعت قبل از اذان بيدار شده بود و آن
نيم ساعت برايش يك روز گذشته بود. شايد تحمل همان نيم ساعت انتظار و سختي، احساس غرور به او ميداد.