رندي كرده و پرسيده بوديم: «شما به چي رسيدي خانجون؟» گفته بود: «من گفتم خدايا بچه صالح به من عطا كن، وقتي محمدحسين را باردار بودم، اين را گفته بودم. صالح هم شد، بهترين هم شد». راست ميگفت، محمد حسين را همه دوست داشتند؛ درسخوان بود، مهندس شده بود، برو و بيايي داشت، احترام داشت، دست آخر هم رفت جنگ و شهيد شد. هركه در خانواده ما ميخواست كسي را بهعنوان الگو معرفي كند و نوجوان و جواني را نصيحت كند، محمدحسين را مثال ميزد، فرقي نميكرد موضوع، درس باشد، اخلاق باشد، ادب باشد يا اراده؛ هر چيز كه فكرش را بكنيد، مثال همه بزرگترها محمدحسين بود.
بعد يكيمان گفته بود: «بعد تولد محمدحسين چه دعايي ميكردي خانجون؟» گفته بود: «دعاي نور، رحمت و بركت.» گفته بود: «فكر كردي محمدحسين هر چه بهدست آورد از خودش بود، نه. من، پدرش و خودش هر روز دعا ميكرديم كه اين همه بزرگ شد». خانجون آرام حرف ميزد. وقتي حرف ميزد اگر پاي بساط سبزي نشسته بود، آرام سبزيها را هم پاك ميكرد و گاهگاهي هم نگاهي به ما ميانداخت و حرفش را ادامه ميداد. گفته بوديم ما چهكار بايد بكنيم، اصلا ما چه دعايي كنيم؟ به ما نگاه كرده بود، لبخند روي صورتمان بود. نگاهش لبخند را كمرنگ كرد، گفته بود: «دعا كنيد عاقبت همه به خير شود».
ما همهچيز را به شوخي ميگرفتيم؛ جوان بوديم، شور داشتيم و پر از شر بوديم. بعد با هم كه نشسته بوديم گفته بوديم: «پيرزن براي خودش راه دعا و ثنا پيدا كرده است». همين چند وقت قبل بود كه پريشان بود، بد احوال شده بود، مريضي امانش را بريده بود، رفته بوديم عيادتش. گفته بوديم: «چطوريد خانجون؟» گفته بود: «پريشون پسرم، سال قبل دعايم را درماه مبارك بهخاطر اين پادرد نتوانستم درست اجرا كنم. ترسم اين است كه امسالماه مبارك را نبينم» و نديد. يك روز مانده به ماه رمضان فوت كرد.
ما ديگر جوان نيستيم، ديگر به دعاي خانجون نميخنديم، ديگر ميدانيم كه «هر كسي از ظن خود شد يار من» يعني چه.
نظر شما