آقاي سعيدي همسايه مهرباني است. مغازه كوچكي دارد و چند سر عائله. همسايه روبهروي ما، آقاي سعيدي، هر روز كه مرا ميبيند از سر كار به خانه برميگردم، تعارف ميكند كه براي افطار در مغازهاش بمانم و نان و پنيري با هم بخوريم. هر روز اين دعوت آقاي سعيدي را بهحساب تعارف ميگذارم و از كنار مغازهاش رد ميشوم. امروز غروب اما دعوت محكمتري كرد. رفته بودم كمي براي خانه چيز بخرم، گفت: «بيش از نصفماه رمضان رفت و شما افتخار ندادي يك افطار پيش ما باشي». باز هم خنديدم و بهحساب تعارف از مغازه بيرون آمدم.
هنوز اذان مغرب را نگفته بودند، با يكي از همسايهها صحبت ميكرديم كه بحث مهماني افطار پيش آمد. ميگفت: «قديمترها مردم بيشتر مهماني ميرفتند يا مهماني ميدادند». همسايه ما معتقد بود توقعات زيادشده و سبك زندگي مردم تغيير كرده است. ميگفت:«جديدا زندگيها پروتكل شدهاند. انتظارات بالا رفته است. اما همين آقاي سعيدي يك مرام خاصي دارد. دم افطار اگر بروي در مغازهاش، يك تكه نان و پنير و يك ليوان چاي مهمانت ميكند. يك صفايي دارد كه نگو و نپرس».
به اينجا كه ميرسد جملاتش را ديگر نميشنوم. به اين فكر ميكنم كه بايد بروم و افطار را مهمان آقاي سعيدي بشوم. از همسايه كه خداحافظي ميكنم سمت خانه نميروم، ميروم سمت مغازه آقاي سعيدي. نشسته پشت دخلش. مرا كه ميبيند، ميگويد:«چيزي شده مهندس؟» ميگويم نه، آمدهام افطاري. چشمانش از خوشحالي برق ميزند. خيلي ذوق ميكند. صندلياي ميگذارد و تعارف ميكند كه بنشينم.
هرچه ساعت اذان نزديكتر ميشود، ميبينم مهمانهاي بيشتري براي آقاي سعيدي ميآيند. نانواي محله با چند تكه نان وارد ميشود، آقاي رسولزاده كه چند مغازه آنطرفتر قنادي دارد هم با جعبه زولبيا و باميه ميآيد. من هم سفارش يك بسته خرما ميدهم. اذان كه ميگويند، 12-10نفري مهمان سفره افطاري آقاي سعيدي ميشوند. افطاري بيتكلف و صميمي آقاي سعيدي آنقدر پربركت است كه دوست دارم تا آخرماه مبارك مهمان سفرهاش باشم.
سفرههاي بيتكلف، آدمهاي بيتملق و روزهاي بيرياي ماه مبارك رمضان امسال را من در بقالي كوچك آقاي سعيدي ديدم. با خودم ميگويم مگر سبك زندگي چگونه تغيير ميكند، يقينا همينطور.