تاریخ انتشار: ۸ تیر ۱۳۹۶ - ۰۱:۰۱

ساعت هفت و چهل دقیقه‌ی صبح است. احتمالاً زنگ مدرسه را زده‌اند و بچه‌ها در مراسم صبحگاه‌اند. مثل همیشه جلوی آسانسور منتظرم.

ديگر سؤال‌ و جواب‌هاي آقاي ناظم کليشه‌اي شده! خدايا اگر امروز امتحان رياضي‌مان لغو شود، خيلي چاکرتم! وارد آسانسور مي‌شوم و دكمه‌ي يک را فشار مي‌دهم. وقتي به مدرسه برسم، اول از همه حساب برديا را مي‌گذارم کف دستش. پسره‌ي تمشک! حالا ديگر جمله‌هاي فلسفي برايم پيامک مي‌زند:

«تقلب کمک نيست، ترويج بي‌عدالتي است!»

آسانسور روي طبقه‌ي شش مي‌ماند. دوباره دكمه‌ي يک را فشار مي‌دهم، اما تکان نمي‌خورد. دكمه‌ي دو و سه را مي‌زنم. انگار نه انگار، خدا‌ را هزارمرتبه شکر، گير افتادم.

ديگر کلاغ پر، امتحان رياضي هم پر پر پر! کف آسانسور ولو مي‌شوم، کوله‌ام را باز مي‌كنم و ساندويچ الويه‌اي را بيرون مي‌آورم که مامان برايم درست کرده؛ ساندويچ الويه با نوشابه‌اي که خودم از يخچال کش رفته‌ام. مامان نيست كه اسم 100 تا دکتر را با 200 دليل بياورد و ثابت کند نوشابه برايم ضرر دارد و چاق‌ترم مي‌کند. مادر آدم پزشک باشد، کلي دردسر دارد.

تق‌تق‌تق... به گمانم آقاي پيرهادي دارد با عصايش به در آسانسور مي‌کوبد. غذا در گلويم گير مي‌كند. سرفه‌کنان مي‌گويم: «کيه؟»

صداي نوه‌اش، نازنين را مي‌شنوم: «بابابزرگ! يه آدم اين توئه!»

تمشک! توقع دارد غول چراغ جادو اين‌جا باشد؟ آسانسور جاي آدم‌هاست ديگر.

- آقاي پيرهادي! من شاهينم، پسر آقاي حيدري. اين تو گير افتادم.

- پسرم، تويي؟ چرا خبر نکردي کسي بياد کمکت؟ ‌صبر کن برم کمک بيارم. جايي نري ‌‍‌ها.

تمشك! وقتي من اين تو گير افتاده‌ام، چه‌طوري مي‌توانم جايي بروم؟

چند دقيقه‌ي بعد صداي جمعيت را از پشت در مي‌شنوم. شگفت‌آور است که يک پيرمرد در خبرکردن اهالي ساختمان اين‌قدر مهارت داشته باشد. اين‌همه آدم چه کاري از دستشان برمي‌آيد؟ لابد منتظرند بروم بيرون، فيلم بگيرند و براي کل شهر بلوتوث کنند. پدرم فرياد مي‌زند: «شاهين خوبي؟ از کي اين تو گير افتادي؟ چرا من رو خبر نکردي؟ نگران نباش. مهندس سعدي‌پور الآن در رو باز مي‌کنن.»

تمشک! خوب است فقط کار‌هاي فني ساختمان را انجام مي‌دهد. همه بهش مي‌گويند مهندس. صدايم را بالا مي‌برم: «جمعيت محترم، اصلاً نگران حال اين‌جانب نباشيد که در سلامت و امنيت کامل به سر مي‌برم. براي بازشدن در آسانسور عجله نفرماييد. براي فيلم‌گرفتن نوبت به همه‌تان مي‌رسد.»

و مي‌زنم زير خنده. چند دقيقه بعد جناب مهندس مي‌فرمايند: «دكمه‌ي يک را فشار بده.» اين‌قدر فشار مي‌دهم كه بالأخره حرکت مي‌كند، اما يك طبقه پايين مي‌آيد و طبقه‌ي پنجم مي‌ايستد. چند لحظه بعد، کل جمعيت از پله‌ها مي‌آيند توي اين طبقه.

- شاهين‌جان، گفتم دكمه‌ي يك نه پنج.

- من هم همين کار رو کردم.

و دوباره دكمه‌ي يك را فشار مي‌دهم و آسانسور روي طبقه‌ي چهار مي‌ايستد. صداي پاي جمعيت را که از پله‌ها پايين مي‌آيند، مي‌شنوم. آقاي محمدي مي‌گويد: «پسر، چرا اين‌قدر ما رو دنبال خودت مي‌کشوني؟ پا درد گرفتم بچه!»

تمشک! مگر من مجبورت کردم راه بيفتي دنبالم؟ يک‌بار با بچه‌ها مدرسه را پيچاندم و رفتم گيم‌نت، آقاي محمدي مرا ديد و رفت به خانمش گزارش داد. خانمش هم صاف گذاشت کف دست مامان. تا يک ماه تحت شکنجه‌‌ي محروميت از تمام بازي‌هاي رايانه‌اي بودم. اصلاً حقت است، حالا بيا طبقه‌ي دو! و دكمه‌ي دو را فشار مي‌دهم.

آسانسور با سرعت به سمت پايين سقوط مي‌كند. فريادي هم قاطي‌اش مي‌كنم که هيجانش زياد شود. طبقه‌ي دو مي‌ايستد و در باز مي‌شود. مي‌آيم بيرون و از پله‌ها بالا را نگاه مي‌کنم. تا جمعيت نرسيده‌اند و بازار فيلم و عکس شروع نشده مي‌زنم طبقه‌ي هفت و مي‌روم خانه.

* * *

ساعت 9 شب به برديا زنگ مي‌زنم كه بپرسم امتحان رياضي چه‌طور بود. پدرش به گوشي برديا جواب مي‌دهد.

- سلام آقاي عبدي. با برديا کار داشتم. نيست؟

خيلي ناراحت مي‌گويد: «نه، نيست.»

- کجاست؟

- بيمارستان. امروز سقف کلاستون ريخت.

تلفن را قطع مي‌کنم. مدرسه‌‌مان خيلي قديمي است. هرسال مي‌گفتند که مي‌خواهند دانش‌آموز‌ها را بفرستند مدرسه‌ا‌ي ديگر. توي دلم گفتم: «درس نخوندن من يه‌بار هم که شده به دردم خورد. خدايا شكرت، به ما که حال دادي، اما کاش يه حالي هم به برديا مي‌دادي تا تو آسانسور گير كنه.»

 

مرضيه كاظم‌پور

خبرنگار جوان از پاكدشت

تصويرگري: پرنيان محمد‌ن‍ژاد

خبرنگار جوان از تهران