توي تاريکيها شمشادهاي هميشه بهار ميشوم و دور از چشم تو، خواب مورچهها را به هم ميزنم و تو يواشکي مورچههايت را توي شيشهي تيلههايت ميبري، به جايي دور که از دست من و مامان در امان باشند. چشم ميگذارم. همه جا را دنبالت ميگردم. از 10 به يک ميرسم. ميگردم. پيدايت نميکنم.
تو راحت و آسوده، توي صندوقچهي قديمي، خواب هفت پادشاه را ميبيني و مورچهها دزدانه و بيصدا تخمههاي آفتابگردان صندوقچه را ميبرند. ميگويي اينها را ميبرند براي شب يلدايشان. مورچهها ريزريز ميخندند. صداي خندههايشان توي سرم ميپيچد. شلنگ آب را ميگيرم توي لانهشان. بگذار حسابي يک دل سير بخندند.
پشت شمشادها روي قاليچهي پنچ چارکي دراز ميکشم. سايبان سرم، چادر نماز گلدار مامان است. از پشت گلهاي نخنماشدهي چادر نماز که هيچ پروانهاي را سر ذوق نميآورد، زل ميزنم به آسمان. به آسمان بيابر پاييز. خوابم که ميبرد، خواب تو را ميبينم.
خواب آجر بهمنيهاي حياط، خواب خرمالوهاي توکخوردهي شاخههاي بالا و گنجشکهايي که هرسال سهمشان را از درخت ميگيرند. خواب بوتهي ياسي که سالها پيش توي دل خاک پوسيده. خواب کرمهايي که خوشدلانه ريشههاي ياس را جويدهاند و فضلهي معطري به خاک پس دادهاند. خوابهايي که زندهتر از هررؤيايي تو را توي خودشان حبس کردهاند. خوابهايي که روي همهي زندگيام سايه انداختهاند و پشتشان بيداري نيست.
دوباره مامان خواب ديده و تو بهخاطر خواب مامان به اندازهي رزق مورچه اميد داري. دوباره همهچيز از سر گرفته ميشود؛ سورهي واقعه چهل شب، سبز حاجات، پارچههاي تبرک شده و آينه براي امامزاده.
دوباره سه روز و سه شب به ضريح امامزاده بسته ميماني. همه باور کردهايم که اينبار با دفعههاي ديگر فرق دارد. حواست به مرغعشقهاي توي گلخانه است. ميخواهي آزادشان کني. ميخواهي دوباره زمين را زير پاهايت حس کني. خجالت ميکشي از مامان و لگني که روزي چندبار توي مستراح خالي ميکند. ميگويي شدهاي استخوان لاي زخم.
مامان را که ميبيني، مچاله ميشوي توي خودت.
ميخواهم بگويم اينروزها بالأخره ميگذرد. يک روزي همه از اين کابوس هميشگي بيدار ميشويم. جوري نگاه ميکني که حرفهايم را براي خودم نگه ميدارم.
مامان دوباره جاي عکسها و اسکيتهايت را عوض ميکند تا چشمت به آنها نيفتد. دوباره گوشهاي کز ميکند و ته دلش با خدا حرف ميزند، حالش مثل آن وقتهاست که از درخت گردو بالا ميکشيديم. آن وقتها که ما را حواله ميداد به شب، که بابا بيايد و با دو تا سيلي آبدار از خجالتمان در بيايد، و ما که هميشه قبل از آمدن بابا خواب بوديم.
اما حالا حاضرم ساعتها روي موزاييکهاي داغ حياط پابرهنه بايستم. جلوي همهي پسرهاي محل کنف بشوم و مامان با دستهجارو تا سر کوچه دنبالم بيايد. زير کمربند بابا نجنبم، حتي اگر سگک کمربند به صورتم بگيرد و لکههاي خون هيچوقت از روي جليقهي عيدم پاک نشود. زخمش بماند و به همه بگويم با دوچرخه خوردم زمين.
حاضرم همهي کتکهاي نخورده را بخورم تا تو دوباره از شاخههاي پير گردو بالا بکشي. دوباره توي خرابه گلکوچک بازي کني. اسکيتهايت را پايت کني و تا ته کوچهباغ مسابقه بدهيم و اينبار هردو از خيابان رد بشويم. برنميگردم. نميخواهم چيزي را که ديدم، باور کنم. نميدانم چهطور توي چند دقيقه همهچيز ميتواند خراب بشود و آن موتور لعنتي درست همان لحظه سر برسد.
آدمهايي را که دورت جمع شدهاند، کنار ميزنم. صدايت ميکنم. صدايم را نميشنوي. گريه ميکنم. جيغ ميکشم. کف خيابان افتادهاي. پاشو و بگو خوب گول خوردي داداش. پاشو و تا صبح به دست انداختنم بخند.
نميتوانم به چشمهاي مامان نگاه کنم. انگار تقصير من است که تو اينجوري شدي. مامان تسبيح به دست کنار تختت ذکر ميگويد. صلوات ميفرستد و دور از چشم تو گريه ميکند. چيزي نميگويد، انگار با همهي دنيا بهخاطر تو قهر کرده. از بيمارستان که مرخص ميشوي، مامان چند شبه پير شده. جلوي در اسپند دود ميکند. رختخوابت را جلوي گلخانه پهن ميکند و دست به دامان دعانويسها و امامزاده ميشود.
اگر آن روز تب ميکردي و خانه ميماندي، اگر آن روز باختم را قبول ميکردم و تا خانه کولي ميدادم، اگر پيشنهاد يک مسابقهي ديگر را نميدادم. شايد اين اتفاقها نميافتاد. شايد هيچوقت از اينکه جلوي تو راه بروم، خجالت نميکشيدم. شايد هيچوقت اين رختخواب ابدي جلوي گلخانه پهن نميشد. شايد بيدار ميشدم از اين خوابهاي بدون بيداري و کابوس هميشگي شايدها. شايد تمام ميشد همهي حرفهايي که گفتنشان چيزي را عوض نميکند. حتي اين سکوت عذاب آور...
ساکتي و هيچوقت هيچچيز نميگويي. اما نگاهت ميگويد که از همهچيز خسته شدهاي، از نذر و نيازهاي مامان، اين رختخواب ابدي و اين جور زندهبودن.
الکي زل ميزني به گلخانه و چند تا مرغعشق. هروقت مرغ عشقهايت را ميبينم، دلم ميگيرد. از خودم بدم ميآيد. انگار من، تو را به اين رختخواب ابدي محکوم کردهام، به جاي اينکه با اسکيتهايت تا ته کوچهباغ مسابقه بدهي، ببري و تا خانه کولي بدهم.
نشستهاي جلوي اين گلخانه و مرغعشقها را ميبيني که رشد ميکنند. جفت ميشوند، زاد و ولد ميکنند و بدون جفتشان روزي ميميرند.
يادم هست آنروز تا شب گريه ميکردي. جاي دستهاي مامان روي صورتت مانده. مامان دست و پايش را گم کرده. ميخواهد از دلت در بياورد. اما تو با مامان قهر کردهاي. تقصير مامان نيست. در شيشهي تيلهها باز مانده و مورچهها بياجازه از آکواريوم شيشهايشان بيرون آمده و به همهجا سرک کشيدهاند. هنوز بعضيهايشان توي نفت دارند جان ميکنند.
روز بعد، جسد مورچهها را با شيشهي تيلههايت توي باغچه چال ميکنم.
کنار باغچه دراز ميکشم. پاهاي درازم از قاليچهي پنچ چارکي بيرون زده. به آسمان نگاه ميکنم، به آسمان که دل پري دارد و تو که هميشه زير باران براي هاجر عروسي ميگيري، و باد که دوباره قاصدکها را دنبال خودش قطار کرده.
دلم ميخواهد توي اين همه زيبايي و سکوت حل بشوم. توي پچپچهاي باد و قاصدکها ، توي عطر خنک ياس که باد از خانهي همسايه آورده و زمزمهي مورچهها از دل آکواريوم شيشهاي.
دلم ميخواهد باد همهچيز را با خودش ببرد؛ احساس گناه من، ضجههاي مامان و همهي خاطرات کودکي را. خواب قايمموشکبازي پشت شمشادها، خواب شمشادهايي که فصلها را باور نميکنند و خواب تو که زبان مورچهها را ميداني.
تصويرگري: الهام درويش