از كودكي شيفته شعر و كتاب و ادبيات بود. اين بود كه در دبيرستان سعدي اسپهان كه مكان دانشآموزي پدرم، دكتر محمد صنعتي و بسياري از نامآوران اسپهان بوده است، سرپرست كتابخانه دبيرستان شد. اما اين پايان كار، كوشش، شيفتگي و فريفتگي او به كتاب و ادبيات نبود.
در سالهاي پاياني دهه30 «انجمن ادبي صائب» را با حميد مصدق و ديگر جوانان جوياي نام آن سالهاي فرهنگ و ادب اسپهان راه انداخت كه جلساتشان اغلب بهطور هفتگي بر سر آرامگاه صائب تبريزي در خيابان صائب اسپهان در بوستان كوچك كنار مادي برگزار ميشد كه بعدها ريشه و سرچشمه «جنگ ادبي اصفهان» شد كه نوگراياني همچون جليل دوستخواه، هوشنگ گلشيري، احمد ميرعلايي، بهرام صادقي، محمد كلباسي و ديگران از دل همين انجمن ادبي صائب برون آمدند و دستپروردههاي آن بودند.
در دودهه و نيم در ازاي دوستي نزديكمان، هرگز نشنيدم هيچگاه از خودش بگويد يا سخن به گزافه بر زبان راند؛ در عوض همواره از جليل دوستخواه و ديگر برخاستگان انجمن ادبي صائب و جنگ ادبي اسپهان مكرر سخن بر زبان ميراند و ستايش ميكرد. بايد خاطرنشان كرد كه خوانشها و حذف و اضافات و ويرايشهاي مكرر «شازده احتجاب» كه به انتشار متن اصلي الماس نشان و برليانگونه اين افتخار فرهنگ و ادب پارسي انجاميده است،
در همين انجمن ادبي صائب اسپهان و در حضور حلقه رو به رشد به «جنگ اصفهان» انجام شده و تكتك بزرگان آن دوران در تراش و صيقل دادن ويراستهاي پياپي آن نقش داشتهاند. چند دهه بعد بدان همت گمارد كه «كتابفروشي انديشه» را بنيان گذارد؛ كتابفروشياي كه آرزو داشت چند پلاك آن سوتر، كنار همان مادي نياصرم، رو به باغچهاي اندروني و بيست و چهار متري باشد اما مالك هرگز با دغدغهها و دلمشغوليهاي فرهنگي او همراه نشد تا همه شيفتگي و عشقش به فرهنگ و ادب در 8متر مغازه خلاصه و فشرده شود.
خيلي آسان و شتابان اين 8متر دكان كتابفروشي، پاتوق اهل خرد و هنر اسپهان شد. از زن و مرد و پير و جوان و كرم كتاب و رهگذر تصادفي را فروتنانه و دلسوزانه ميپذيرفت و به ايشان براي خواندن كتاب امانت ميداد و يا با تخفيف ميفروخت. يك تنه بار چند فرهنگسرا را استوار و اميدوار بر شانههاي ظريفش نگاه ميداشت.
در كتابفروشي 8مترياش تا بيخ خرخره خودش و دم درگاه دكانش، سرشار و لبالب از كتابها و مجلههاي قديمي و دست چندم بود؛ آنچنان كه جايي براي ايستادن نبود. كتاب تازه منتشر شده هم اگر حرفي براي گفتن داشت، ميآورد اما كتابفروشياش خوراك كلكسيونرهاي كتاب بود. او با وجود آنكه شاعري پرشتاب و توانمند بود و ميتوانست بهدنبال صله و ثمره باشد، همواره آثار تازه منتشر شده جوانان و ميانسالان را امانت ميگرفت و صميمانه و دلسوزانه به همگان معرفي ميكرد تا بخرند و از نويسندگان، مترجمان و شاعران پشتيباني كنند. به واقع با تكتك ياختههاي مغز و پيكرش، با تمام وجود، غمخوار و دلداده واقعي فرهنگ و هنر اسپهان و ديار زندهرود بود و هرگز لحظهاي جدا از اسپهان و زندهرود نزيست.
بيگمان، بدون ناصر مطيعي و بدون كتابفروشي انديشه، اسپهان به واقع يك پاتوق جدي و هميشگي اهل فرهنگ و ادب و هنر را از دست داده است؛ پاتوقي كه بهواقع فرهنگستاني ژرف، سترگ و گرانمايه در پهنه رشد، پرورش، پيشرفت و فرهنگسازي بود. پاتوقي كه ديگر هرگز تكرار نشده و نخواهد شد.
آرزوي محالي است شايد كه كاش كسي از جنس ناصر مطيعي همت كند، كتابفروشياش را بخرد يا اجاره كند و فقط روزي 3ساعت، فقط 3ساعت، تنگ غروب آسمان باز نگاهش دارد؛ نه براي زنده نگاه داشتن نام ناصر مطيعي كه براي زنده، اميدوار و استوار نگاه داشتن اهل خرد و هنر و ادب اسپهان و ديار زندهرود!!!
ناصر مطيعي رفت، بيآنكه سوداي نام و نان داشته باشد و يا بهدنبال گذاشتن رد پاي پس از مرگ - شهوت شهرت و بساط ماندگاري و ناميرايي - باشد. روان فروتن و خويشتندار نازنينش شاد و آرام و راهش پر رهرو باد. اكنون هنگام آن است كه به پند و اندرز واپسينش بپردازم: «جليل دوستخواه آنچنان كه بايد و شايد در اين مرز و بوم جدي گرفته نشده است؛ در آثار و انديشههاي جليل دوستخواه بسيار بكاويد و فراوان آنچه بايد و شايد بيابيد. ما به شناخت آثار و انديشههاي او نيازمند و بدهكاريم...»
- روانپزشك خانواده