تازه اينها به شرط اين است كه خانه خوب باشد و صاحبخانه خوب، كه بخواهي در خانه بماني. والا كه بايد اثاث كهنه را بار بزني و در شهر بگردي كه ببيني كجا پناهت ميدهند.
اواخر بهار، اضطراب دوباره ميآيد سراغم. وقت تمديد قرارداد اجاره خانه است. بايد مرتب روبهروي صاحبخانه بنشينم و سرم را بيندازم پايين؛ شبيه كسي كه به خواستگاري آمده و كمي هم ميترسد كه دختر موردعلاقهاش را به او ندهند. سالي يكبار يادم ميآيد خانهاي كه اين همه دوستش دارم و پناهم داده و آفتاب كج و داركوب و ديوار ارغواني دارد مال من نيست. اختيارش دست ديگري است كه شايد دوستش هم نداشته باشد.
اختيارش دست كسي است كه حتي يك شب در آن نخوابيده، صداي گنجشكهاي ديوانه دم صبحش را نشنيده، به پرندهها و سايهها و بچه گربههاي توي حياطش دل نبسته و به انتظار آمدن كسي از پنجرههايش دلش نلرزيده. روبهروي صاحبخانه، كوچك ميشوم؛ 7-6 ساله شايد؛ مثل كودكي كه ميترسد اسباببازي موردعلاقهاش را كه تمام زندگياش است از دستش بگيرند. مثل كودكي كه در برابر بزرگي دنيا، گيج و ناتوان به عروسكي در آغوشاش ميآويزد.
بايد بهخودم يادآوري كنم كه بزرگ شدهام. ناتوان و كوچك نيستم. بايد سرم را بالا بگيرم. به چشمهاي صاحبخانه نگاه كنم. حرفهاي كليشهاي هر سال را تكرار كنم: «بله ميفهمم. زمانه بد و سختي شده». گاهي هم سرم را كمي تكان بدهم با تأسف؛ «گراني. بيكاري. نگراني شما هم قابلدرك است.» بايد حرفهاي تكراري هرساله را بزنيم. بايد حواسم باشد كه آن برق خوشحالي را تا پيش از امضاي قرارداد مخفي كنم و بعد سرآخر وقتي تنها شدم نفس بلندي بكشم.
بعد از آن امضا، به خانه ميگويم باز مال من شدي. تا يك سال ديگر من و تو و پرستوها كه ديگر همين روزها به بهار ديگري كوچ خواهند كرد با هم خواهيم بود. تا يك سال ديگر ميتوانم به ديوار ارغواني تكيه كنم. تا يك سال ديگر باز از همين پنجره به همين خيابان نگاه خواهم كرد. تا يك سال ديگر من و پسرم و گلدانها در اين خانه ماندگار شدهايم. حالا وقت فراموش كردن اين حقيقت است كه خانه مال من نيست. يك سال وقت دارم.