اين خواست مادرم است. رازي كه فكر ميكند فقط خودش از آن خبر دارد و ما بيخبريم. مادرم مدام سربهسر ساعتها ميگذارد. هي سبيلهاي ساعتها را جلو ميكشد. اولها پنچ دقيقه ساعتها را جلو ميكشيد، بعد 10 دقيقه و حالا 15دقيقه.
من و پدرم عاشق آهستگي هستيم. آهسته از خواب بيدار ميشويم، آهسته از رختخواب دل ميكنيم، آهسته ميرويم دست و صورت ميشوييم، آهسته نان و چايي ميخوريم و آهسته لباس ميپوشيم. آهسته كفشهايمان را تميز و به پا ميكنيم، آهسته از خانه بيرون ميزنيم. شايد اين آهستگي من و پدر مديون زحمات مادر است كه از همه زودتر بيدار ميشود و صبحانه را آماده ميكند و خيال ما از همه چيز راحت است.
مادرم مثل ساعتهاي گوياست. دوست دارد به ما اعلام كند كه چهقدر دير شده است! او نگران ديرشدنهاي من و پدر است. نگران دير رسيدن من است كه ميداند آقاي رحيمي، ناظم مدرسه، حسابهاي هرديرشدن را دارد و نگران دير رسيدن پدرم كه كارمند است و هرتأخيري در اداره يعني كسر حقوق.
من راز مادر را ميدانم. چون گوشي من چيز ديگري ميگويد. ما در خانه دو ساعت ديواري داريم. يكي در سالن و ديگري در يكي از اتاقها، هردو ساعت خانه دستكاري شدهاند. شايد اينطوري مادر دلشورهاش كمتر ميشود.
وقتي ميگويد: «ساعت هفت و ربع است، الآن سرويس ميرسد!» ميدانم هنوز يك ربع ديگر فرصت دارم كه با خونسردي كفشهايم را انتخاب و تميز كنم.
صبحهاي ما با سروصداي پرشدن كتري از آب و صداي فندك اجاق گاز شروع ميشود. بعد نوبت بوق ماكروويو است، كه ميگويد: «گرمشدن نانها به پايان رسيده است.»
مادرم يك ريز از اين سوي آشپزخانه به سوي ديگر ميرود. ميوه ميشويد و در كيفهاي ما ميگذارد. پنير و خامه و مربا را در يك سيني ميچيند. براي هركدام دو ليوان ميگذارد، در يكي چاي ميريزد و يك ليوان خالي كنارش ميگذارد تا چايمان را زودتر سرد كنيم و زودتر بنوشيم.
او دلشورهي داغي استكان چاي را هم دارد. براي پدرم عسل و براي من گاهي شكر ميآورد. دلم هر روز صبح برايش بيشتر ميسوزد و ميگويم فردا به او كمك خواهم كرد. حيف كه اين خواب نميگذارد!
گاهي براي بيرونكشيدنمان از رختخواب گرم، تلويزيون روشن ميكند. خودش صبحانه نميخورد. چون «لووتيروكسين» صبحش را انداخته بالا و بايد يك ساعت ناشتا بماند، بعد صبحانه بخورد. لابد وقتي ما رفتيم، لقمهي نان جو و پنير كمچربش را سق ميزند كه نكند از اين بيشتر چاق شود.
صبح ما با برنامههاي آشپزي و طبيعت و سفر بيدار ميشويم. چون عاشق اين سه موضوع است. مثل ساعت گويا هي يادمان ميآورد كه ديرمان شده است. من هرروز يك ربع ديرتر به خانه ميرسم. مادرم نميپرسد: «كجا بودي ذليل مرده؟» چون من به موقع رسيدهام.
اما گاهي لجم ميگيرد. وقتي از مدرسه به خانه ميآيم و مادرم در خانه نيست، من ساعتهاي عزيز را به شكل اولشان برميگردانم. بعد شيطان ساعتها وسوسهام ميكند و 20 دقيقه ساعتها را به عقب ميكشانم.
اين هم يكجور لذت است. شايد يكجور انتقام باشد. آن وقت دلم خنك ميشود... مجبور نيستم ساعت 10 شب به زور بخوابم. ساعت 10:20 ميخوابم. فردا ساعت 6 از خواب بيدار نميشوم؛ ساعت 6:20 دقيقه از خواب بيدار ميشوم و ساعت 7:20 از خانه بيرون ميزنم. ميدانم آقاي رحيمي يكي از تيكهاي خوشگلش را جلوي اسمم خواهد زد و توپ و تشر خواهد رفت. اما چه كار كنم؟ گاهي مجبورم به اين بازي مادر جواب دهم.
دوباره يك صبح ديگر شروع شده است. من پتويم را روي سرم كشيدهام. مادرم صدا ميزند: «بلند شويد، ساعت شش و ربع است، بيدار نميشويد؟ يك ربع دير شد!»
از رختخواب بيرون ميآيم، به ساعتها لبخند ميزنم و ميگويم: «ساعتهاي خاليبند!»
صورتم را ميشويم و در كنار سفرهي صبحانه چاي تلخم را سر ميكشم. به ساعتها اهميت نميدهم. نانم را پر از مرباي آلبالوي سرخِ دستپخت مادرم ميكنم و رويش كمي خامه ميچكانم و با خونسردي گازش ميزنم.
مادرم ميگويد: «ساعت هفت صبح شد، زودتر حاضر شو! الآن سرويس ميرسد.»
او نميداند 20 دقيقه از هفت گذشته است و لابد آقاي حسيني، رانندهي سرويس، بيچاره 10 دقيقه است سر كوچه مانده!
صبحانهام را ميخورم. از پله ها پايين ميآيم. سر كوچه از آقاي حسيني خبري نيست. واي آقاي حسيني رفته است. پياده كه نميشود، بايد دوتا تاكسي سوار شوم. به خودم لعنت ميفرستم.
از سر كوچه سلانهسلانه راه ميافتم. از دست خودم عصبانيام. راستش حوصلهي ناظم را هم ندارم كه دم در ايستاده و گوشم را خواهد پيچاند. مادرم سرش را از پنجره بيرون ميآورد و فرياد ميزند: «صبر كن، صبر كن، آقاي حسيني در راه است.» و ميخندد.
خندهاش خيلي معنادار است. انگار خدا را به من دادهاند.