ديوارهاي كاهگلي سر جايشان بودند؛ درهاي چوبي با كوبههاي دوگانهشان، سردرهاي آجري با هرهها و نقوش و مهر؛ سكوهاي كنار در كه ساليان سال تن خسته مردمان بسياري را پناه داده بودند، همه هنوز بودند. در كوچهها، صداي آب ميآمد و همراه صداي آب كه ميرفتي تا چشم كار ميكرد سبزي و آباداني ادامه داشت.
شهري كوچك و سبز، مثل يك تكه از بهشت؛ شهري كه هنوز ميشد سنگچين ديوارهايش را ديد، به ديوارهاي كاهگلياش دست كشيد و از شاخههاي سنگين درخت ميوههايش كه رو به خيابان دراز شده بودند، ميوه چيد. شهري كه كوچهباغ داشت و كوه، و پاي پياده ميشد از همه هياهوي شهر فاصله گرفت و به دشت رسيد.
روي سردر دري فيروزهايرنگ و كهنه، نام خدا ميدرخشيد. انگار كسي همانوقت آن كاشي كهنه را برق انداخته و ميان همه نقشها آن را نشان كرده بود. اما پايههاي چوبي در، در آسفالت كوچه فرورفته بود. گمان نكنم كه ديگر ميشد بدون شكستن، آن در زيبا را باز كرد؛ دري شايسته شهري كه به بهشت ميماند؛ دري شايسته روزگاري كه مردمان ايمان داشتند و ساده بودند؛ دري كه شايد اگر باز ميشد به زمان ديگري راهيمان ميكرد.