دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶ - ۰۵:۵۸
۰ نفر

همشهری دو - شیدا اعتماد: مرد کشاورز همسن و سال خود ما بود. اما آفتاب روی صورتش چروک‌های عمیق ‌برجا گذاشته بود.

گل بی نام

گندم كاشته بود و مزرعه‌اش تا افق ادامه داشت. لابد از دور ديده بود كه ماشين‌ها را كنار جاده نگه داشته‌ايم و با كفش‌هاي ظريف و چشم‌هاي خسته و بچه‌هاي طبيعت‌نديده‌مان به مزرعه هجوم آورده‌ايم و حالا داشت خودش را مي‌رساند كه از محدوده‌اش دفاع كند.نزديكمان كه شد قدم‌هايش را آهسته كرد. ديگر فهميده بود كه ما گونه بي‌آزاري از انسان شهري هستيم كه اين افق باز و اين همه خوشه‌ يكدست و هم‌قد و آن گل‌هاي بنفش را پيش از اين نديده‌ايم.

ما را رنگ بنفش پررنگي كه لابه‌لاي گندم‌ها پخش شده بود و تا افق مي‌رفت، متوقف كرده بود. ايستاده بوديم تا عكس بگيريم و تصويري كه در چشم‌مان جا‌نمي‌شد را به زور در عدسي دوربين‌ها جا كنيم. خاطره‌اش را سنجاق كنيم به روزي در بهار كه آفتابي بود و زندگي روي خوش‌اش را نشان مي‌داد.

دم بيرون‌آمدن از مزرعه، به كشاورز «خسته نباشيد» گفتيم كه با لبخند جوابمان را داد. پرسيديم كه اين گل‌هاي بنفش چيست كه كاشته؟ مرد چرخيد به طرف مزرعه و بعد به ما نگاه كرد. گفت: «اينا رو نكاشتم. خودروئه.» پرسيديم: «اسمش چيه؟» گفت: « هيچي.» گل بي‌نام، بلندتر از ساقه‌هاي گندم در باد تكان مي‌خورد و روز بهاري هنوز ادامه داشت.

کد خبر 376443

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha