رسيدم پشت سرش که پيرزن جلوي مغازهي آقاذبيح ايستاد و شروع کرد به زير و روکردن سبزيهاي روي تخت بزرگ جلوي مغازهاش. از همانجا که بودم، صداي پيرزن را شنيدم: «مشدي، اينا که همهاش آبخوردهست.»
- حاج خانوم آب کجا بود؟ آفتاب سر ظهره، عرق خودشونه.
نگاهي به سبزيها و ميوههاي توي مغازه کردم و از دروغ آقاذبيح خندهام گرفت. پيرزن انگار فکر مرا خوانده بود، گفت: «مشدي، سبزي و آدم رو با هم قاتي کردي که. آفتاب که اينا رو خشک ميکنه.»
آقاذبيح، کاهوهاي روي تخت کناري را زيرورو کرد و همانطور که چندتا برگ پلاسيدهي کاهوها را ميکَند، گفت: «هنوز وسط بهاريم، کو تا آفتاب خشكشون كنه...»
پيرزن دستهي بزرگي از سبزي پلاسيدهها را کرد توي ساکش و کيفش را از ساکش بيرون آورد. از پشت تير برق خودم را کنار کشيدم تا بهموقع برسم پشت سر پسر که کمکم خودش را پشت سر پيرزن رسانده بود.
- بيا مشدي، اين پنجهزار تومن.
چشمم افتاد به چكپول پنجاههزار توماني توي دست پيرزن و يورش پسر به طرف دست او. قدم پسر به پيرزن نرسيده بود که افتادم رويش و با آخرين زوري که داشتم، کوبيدم روي دستش. از هيکل لاغرمردني پسر انتظار آن ضربههاي تک و پهلو را نداشتم و تا به خودم جنبيدم، زير پاهاي او بودم و روي سينهام نشسته بود و با مشت به سر و صورت و پهلوهايم ميکوبيد.
گوشتهاي روي سينه و شکمم از فشار استخوانهاي پا و باسنش سوراخ شد. صداي آقاذبيح و بعد هم خودش که از مغازه بيرون آمده بود، فشار استخوانهاي پسر را کم کرد و از روي من بلند شد.
- چه خبرتونه؟ آرش چرا مثل خروسجنگي به جون هم افتادين؟
با اينکه نفسم بالا نميآمد تا جواب آقاذبيح را بدهم، حواسم به پسر بود. او همانطور که خودش را ميتکاند، رفت طرف تختي که پيرزن چكپول پنجاههزار توماني را رويش گذاشته بود. براي اولينبار به مادرم حق دادم که ميگفت: «اينقدر نشين پاي بازي و نخور، يه بار دلت بترکه نميتوني چار قدم بدوي و خودت رو تکون بدي.»
فقط توانستم با دست پسر را به آقاذبيح نشان بدهم و من و من کنم: «اين دزده.»
پيرزن را ديدم که ساکش را دنبالش راه انداخته بود و همانطور که دستهي سبزي از بيرون ساکش آويزان بود، ميرفت. انگار جنگ ما دو نفر ربطي به او نداشت. تا پسر کنار تخت رسيد، فوت بلندي کردم و دويدم.
چيزي نمانده بود با کله، پهن پيادهرو شوم، اما خودم را نگه داشتم و شانهاش را گرفتم. بريده بريده گفتم: «آقاذبيح اين ميخواست کيف اين پيرزنه رو بزنه، حالام داره اين پول رو برميداره.»
آقاذبيح نگاهي به چكپول پنجاههزار توماني و نگاهي هم به پيرزن كرد که آرامآرام دور ميشد. بعد گفت: «اينکه گفت پنجهزار تومن.»
پسر جلوي چشمهاي گرد شدهام بستهي کوچکي اسکناس از جيبش بيرون آورد و گفت: «مادربزرگمه، پول اون سبزيها چهقدر ميشه؟»
آقاذبيح زودتر از او دست کرد و چكپول پنجاههزار توماني را برداشت و پسر دستش را عقب کشيد. آقاذبيح اخمهايش را در هم کرد و به پسر گفت: «ميخواي بدوني که چي بشه؟»
همانطور که منتظر جواب پسر بودم، شکمم را ميماليدم تا درد جاي استخوان زانوي پسر را کم کنم که آقاذبيح رويش را طرف من کرد و گفت: «برو اون خانوم رو صداش کن بياد.»
انگار اين حرف را نشنيدم. يک قدم طرف پسر برداشتم و گفتم: «آقاذبيح اين دوز و کلک تازه است، خودم ديدم دنبالش بود، ميخواد سه چهارهزار تومن پول سبزي رو بده، پنجاههزار تومن برداره.»
- برو پيرزنه رو بيارش، تا اين رو بدمش دست پليس، فکر نکنه اينجا شهر هرته و کلکبازيهاي تازه جور کنه.
دندانهاي يکي در ميان آقاذبيح را که ديدم، خيالم راحت شد که پاي حرفش ميايستد و با خيال راحت رفتم دنبال پيرزن. خيلي از مغازه دور نشده بود که رسيدم به او و صدايش کردم: «خانوم!»
لبهي پيادهرو ايستاده بود و آن طرف خيابان را نگاه ميکرد. کنارش رفتم و دوباره صدايش کردم : «خانوم!»
سرش را برگرداند و گفت: «با مني؟ اسمم گوهره، خانوم نيستم... يادت رفته؟!»
نگاهي به صورت و چشمهايش کردم و گفتم: «بياين بريم مغازه.»
مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد شانهام را گرفت و کشيد و گفت: «ئه! سليم، چرا مادرت نميآد که...»
ساکش را نشانم داد و گفت: «مادرت يه ساعته كه اين رو داد دستم و گفت همينجا وايسم تا برگرده.» توي دلم خالي شد، اين زنه چي ميگه؟ مادر کيه؟ توي همان چند لحظه کلهام با يک دنيا سؤال پکيد. يکهو ياد باباي همسايهي پايينيمان افتادم و کوبيدم روي پيشانيام. عجب خري بودم من!
پسرهي بدبخت راست ميگفت. از عقل و شعور هيچي بارم نبود که نفهميدم پيرزنه چه مشكلي دارد و آنطوري افتادم به جان نوهاش. ساک را چرخاندم و همانطور که طرف مغازه ميکشيدمش، گفتم: «بياين بريم مامانبزرگ، مامان اونورتر منتظرمونه.»
تصويرگري: سميه عليپور