کلاس ساکتِ ساکت است و جيک کسي در نميآيد.
آقامعلم دوستانه ميپرسد: «خُب حالا بگو ببينيم، اينبار دليل ديرآمدنت چه بود؟»
فليکس يکجورهايي نگران است. آخر ميداند الآن آقامعلم چه ميخواهد بگويد.
- چيه، باز هم زنبوري را نجات دادي؟ شايد هم يك کرم خاکي را، هان؟ يا اينكه امروز هم لازم بود به بابابزرگت کمک كني که کفشش را بپوشد؟ راستش را بگو، امروز ديگر چه داستاني برايمان سرهم کردهاي؟
فليکس با خودش فکر ميکند، يعني الآن بايد چيزي بگويم؟ طفلک مردد است و نميداند چهکار کند. اما عاقبت دل به دريا ميزند و ميگويد:
«بايد دوتا بچه گربه را نجات ميدادم. با چشمهاي خودم ديدم که مردي جعبهاي را انداخت توي زبالهداني. از توي جعبه صداي ميوميو ميآمد. صدا را دقيق ميشد شنيد. آقاهه که دور شد، فوري جعبه را از زبالهداني درآوردم و دواندوان برگشتم خانه. باور کنيد اين چيزي که گفتم، قصه نيست. تمامش حقيقت دارد.»
اُتو از رديف آخر فرياد ميزند: «آره. من هم سگم را بايد ميبردم فرودگاه. آخر ميخواست براي گذراندن تعطيلات به جزيرهي مايورکا سفر کند.»
اتو بعد از اين حرف پوزخند پت و پهني ميزند. چندتا از بچهها هم خندهشان ميگيرد و ريزريز ميخندند.
اينا بلند بلند ميگويد: «من هم بايد خودم را از ديوار ساختمان ميکشيدم روي بام تا ببينم که هواي امروز چهطور است.»
همه ميزنند زير خنده. همه جز فليکس! از دست همکلاسيها حرصش گرفته است.
ميگويد: « تمام چيزهايي که گفتم حقيقت دارد!»
لحن گفتارش لجوجانه و عصبي است.
آقا معلم ميگويد: «من واقعاً حتي تصورش را هم نميتوانم بکنم که کسي توي زبالهداني گربه بيندازد. بههرحال لازم است در فرصتي ديگر اين قضيه را مفصلتر برايم توضيح بدهي.»
زنگ تعطيلي مدرسه كه به صدا درميآيد، بچهها کيف و کتابهايشان را جمع ميکنند كه بروند، اما يکهو کسي با انگشت، تقتق ميزند به در.
مادر فليکس با سبدي وارد کلاس ميشود و ميگويد: «تا الآن پيش دامپزشک بودم. گربه فسقليهايي را که امروز صبح فليکس نجات داد، برده بودم پيش دامپزشک که معاينهشان کند. بعدش فکر کردم خوب است يک تک پا هم بيايم اينجا تا بچهگربهها را به شما نشان بدهم. از حالا به بعد هم ميخواهيم اينها را در خانهمان نگه داريم.»
آقا معلم پارچه را با احتياط از روي سبد برميدارد. بچهگربهها در حاليکه روي آستر پنبهدوزيشدهي داخل سبد چندک زدهاند، از ترس چسبيدهاند به همديگر.
آقا معلم فليکس را تحسين ميکند و ميگويد: «آخِي، گربههاي بيچاره! فليکس، تو راستيراستي کار خيلي خوبي کردي. واقعاً که چه آدمهاي بدي در اين دنيا پيدا ميشوند. مگر ميشود کسي، حيوانات زنده را بيندازد توي زبالهداني؟ اين کار، حيوانآزاري ِمحض است!»
حالا ديگر همه از فليکس تعريف و تمجيد ميکنند. فليکس قهرمان شماره يک امروز است.
فليکس با احتياط دست ميکند توي سبد و بچهگربهها را از آن تو درميآورد. به نظر ميرسد که فسقليها ديگر حسابي او را ميشناسند. خودشان را ميچسبانند به سينهي فليکس و ريز ريز خروپف ميکنند.
آقا معلم ميگويد :«مطمئناً در کنار تو زندگي خوب و امني خواهند داشت و آنچه که مربوط به ديرآمدنت ميشود... شايد بهتر باشد که از اين به بعد هميشه يكربع ساعت زودتر از خانه بيايي بيرون، تا براي کمکرساني بيشتر وقت داشته باشي.»
با شنيدن اين حرف، گل از گل فليکس ميشکفد و ميگويد: «چه پيشنهاد خوبي. باشد، حتماً همين کار را ميکنم!»