از كلاس سوم ابتدايي خانهيكي بودند و حالا كه 32سال از آن روزها ميگذرد، دوستيشان هنوزتر و تازه است. زهرهخانم نوك زباني حرف ميزد و صورت گردي داشت. كارمند يك دفتر تحقيقاتي درباره جنگ بود و وقتي مرخصي ميگرفت يكراست ميآمد خانه ما. به عشق مامان ميآمد و وقتي ميآمد، ميرفتند يك گوشه و مشغول پچپچ ميشدند و خنديدن و گريهكردن. نه فاميل بود، نه از خانواده نزديك اما او را بيشتر از فاميلها و آشناهاي ديگر ميديديم. انگار يك خاله تني بود. آنقدر خودماني كه وقتي ميآمد و دست مامان بند بود، استكانها را ميشست، چاي درست ميكرد، به قابلمههاي خورش سر ميزد و غذا ميكشيد.
زهرهخانم بدون اينكه بخواهد خودش را در دل همه جا ميكرد و آنقدر به پنجشنبه آمدنهاي او عادت كرده بوديم كه ناخودآگاه لحظهشماري ميكرديم زنگ بزند. وقتي با مامان مينشستند به صحبتكردن، از معموليترين اتفاقات زندگي حرف ميزدند ولي انگار جذابترين و دراماتيكترين اتفاقات عالم را براي هم گزارش ميكنند. وقتي برميگشتيم يا از خنده ريسه رفته بودند يا با گوشه روسري اشكهايشان را پاك ميكردند. جذابترين و داغترين حرفهاي زهرهخانم به جنگ برميگشت. به سندهايي كه اين هفته به دستش رسيده بود و بايد آنها را تايپ و اسكن و دستهبندي ميكرد.
ميگفت هنوز مادرهايي را ميشناسد كه وقتي از خانه بيرون ميزنند، كليد خانه را به همسايه كناري ميدهند كه اگر پسر رزمندهشان بعد از سيو چند سال برگشت، برود داخل خانه تا مادرش از نانوايي برگردد. ميگفت زنهايي را ميشناسد كه بعد از مفقودشدن شوهرشان، با وجود اينكه فقط بيستوچند سال سن داشتهاند، به ازدواج دوباره تن ندادهاند. ميگفت مادرهاي زيادي را ميشناسد كه خانهشان را عوض نميكنند كه مبادا پسرشان وقتي برميگردد، او را پيدا نكند. يكبار براي ما قصه زني را تعريف ميكرد كه بارها به دفتر آنها مراجعه كرده بود كه صداي ضبطشده دوستان پسرش را بگيرد كه در خاطراتشان گفته بودند پسر آن زن را آخرين بار زنده ديده بودند و احتمال ميدادند اسير باشد. ميگفت زن ميخواست كپي فايلهاي صدا از آنها بگيرد تا به مسئولان بنياد شهيد و شهرداري اثبات كند پسرش شهيد نشده و نگذارد اسم پسرش را بگذارند روي كوچهاي كه زن در آن زندگي ميكند. چشمهاي زهرهخانم هميشه پر اشك ميشد وقتي اين قصهها را براي مامان و ما تعريف ميكرد.
يك روز كه زهرهخانم به خانه ما آمده بود، گفت امروز حيدري شهيد شد. آن روزها، روزهاي ترورهاي دانشمندان هستهاي بود و همه ما فكر ميكرديم حيدري يكي از آنهاست. پرسيديم معروف بود؟ گفت: « جوان خيلي شوخ و شنگي بود كه هر روز در جلسه ستاد كلي شيطنت ميكرد. امروز كه حسن باقري آمد جلسه را شروع كند، گفت يك صلواتي بفرستيد، امروز مسعود حيدري هم شهيد شد.» تازه دوزاريمان افتاد كه زهرهخانم اين روزها مشغول پيادهكردن نوارهاي جلسههاي زمان جنگ است و حيدري يكي از آن آدمهايي است كه صدايش را در جلسههاي 30سال پيش گوش ميكند. آن روز وقتي زهرهخانم رفت، مامان گفت برادرش در 21سالگي رفته است خرمشهر و هنوز خبر ندارند جنازهاش بين شهداي گمنامي كه تا حالا برگشته، بوده يا نه. ميگفت زهرهخانم ميگويد امير حتما زنده است.