جمعه که از راه ميرسيد، هوا آبي ميشد. همهجاي شهر در رنگ آبي ملايمي فرو ميرفت. فرق نداشت شب باشد يا روز. از نصفهشب، رنگ آبي مثل مه همهجا را ميپوشاند و مردم آنوقت به تعطيلات ميرفتند و پارکها و باغها پر ميشد از جمعيت.
شب شد و مردم همچنان منتظر؛ ولي خبري نبود. مردم خودشان را براي رفتن سر کار آماده کرده بودند. صبح کمکم از پشت کوهها پيدا شد. مردم سر ساعت مقرر از خواب بيدار شدند تا به محل کار خود بروند، زيرا از رنگ آبي خبري نبود.
هيچکس دوست نداشت از رختخوابش بيرون بيايد. من هم رفتم سمت حياط تا صورتم را لب باغچه بشويم. ناگهان صداي پايي مرا متوجه خود کرد. مرد بلند قامت خندهرويي را ديدم و تعجب کردم که اين مرد اينجا چهكار ميکند! لباسهايش خاکي و کفشش گلآلود بود.
لبخند مهرباني زد و گفت: «من جمعه هستم. مگر شما منتظر من نبوديد؟»
گفتم: «البته، ولي چرا اينقدر ديرکرديد؟ ما از ديشب منتظر شما بوديم.»
مرد خنديد و گفت: «وقتي سر ايستگاه ايستاده بودم تا با اتوبوس به آخر هفته برسم، ديدم شنبه هم منتظر است. کمي با هم گفتوگو کرديم. خانم خوشصحبت و شادي بود. وقتي اتوبوس رسيد خواستيم سوار بشويم، ولي متوجه شدم که فقط يک جاي خالي هست. شنبه را سوار اتوبوس کردم و خودم پياده راه افتادم.»
با کنجکاوي پرسيدم: «ولي تو بايد قبل از او ميرسيدي؛ چرا خودت سوار نشدي؟»
جمعه گفت: «آخر او برايش سخت بود اينهمه راه را پياده بيايد.»
گفتم: «يعني امروز شنبه است؟»
جمعه سرش را پايين انداخت و لبخندي زد و گفت: «نه. وقتي به ورودي شهر رسيدم، ديدم خانم شنبه دروازهي ورودي را پر از گلهاي آبي کرده و همانجا نشسته. وقتي به او نزديک شدم، سرگرم بافتن يک شالگردن آبي بود.»
با تعجب به حرفهايش گوش دادم و به او آفرين گفتم. رو چرخاندم تا براي صبحانه دعوتش کنم داخل؛ ولي او را نديدم. فقط همهجا آبي شده بود.
تصويرگري: دنيا مقصودلو