سايهاي از پشت پنجره گذشت. خون توي صورت پسردويد.
دختر با چادر رويش را سفت گرفت، لاي در را باز کرد و کيسهي زبالههاي خشک را روي زمين گذاشت و در را بست.
پسر جلو رفت و کيسه را برداشت. صداي خشخش زبالهها، تو صداي نفسهاي بريدهي پشت در گم شد، لبخندي روي صورت پسر نشست...
- من ميتوانم
- زنبيل رو بکش! زود باش! جلوي پات رو ببين! مگه نميبيني دستهام پره؟! از خط عابر! چراغ... چراااغ...
و اين تنها جملهاي بود که بارها و بارها توي مغزش با صداي ناهنجار ترمز ماشين بههم ميپيچيد و مثل پتک بر روح و جانش فرود ميآمد...
پسر صندلي چرخدار را کنار پنجره برد. چند نفس عميق کشيد. صورتش را به پنجره چسباند و به غروب خورشيد خيره شد، دو سال بود که هر روز به بخش فيزيوتراپي بيمارستان ميرفت. دو سال بود که هرروز چهار ساعت مداوم ورزشهاي خاص ميکرد. دو سال بود که صداي مادرش يکنواخت و بدون مکث در گوشش ميپيچيد: «خسته شدي! بسه! انشاءالله خوب ميشي!» ولي او دستبردار نبود.
خورشيد که پايين رفت، پسر آرام روي پاهايش دست کشيد، ناگهان چشمهايش برق زد و لبخندي روي صورتش نشست. بعد از مدتها جريان تند و گرم خون را زير انگشتهايش احساس ميکرد...
تصويرگري: كاترين استريتر
نظر شما