آسمان دل همه‌ی نوجوان‌های جهان، همین‌جور رنگی‌رنگی است! یک‌لحظه، شنگول و منگول‌اند و... زرد و نارنجی و قرمز؛ یک‌لحظه هم احساساتی‌اند و... سبز و آبی و بنفش؛ و البته گاهی هم آب‌غوره می‌گیرند و... سیاه و قهوه‌ای و دوباره سیاه!

البته اين احساس‌هاي رنگارنگ نوجوان‌ها، معمولاً واقعي است و مثل بعضي از آدم‌بزرگ‌هاي پُرمدعا، به شادي و غم تظاهر نمي‌كنند. بيش‌تر آن‌ها وقتي غمگين‌اند، واقعاً غمگين‌اند؛ ادا در نمي‌آورند و فيلم بازي نمي‌كنند؛ هنگامي كه هيجان دارند يا شادند، ممكن است دست به كارهاي عجيب و غريب بزنند، از ته دل بخندند و شادي و هيجان را به همه منتقل ‌كنند.

اين‌ها كه گفتم، ويژگي بيش‌تر نوجوانان جهان است؛ گويي نوجواني به آن‌ها زبان مشتركي مي‌دهد كه همه‌شان آن را مي‌شنوند، درك مي‌كنند و با گوشت و پوستشان احساس مي‌كنند. در همين دوچرخه‌، هر هفته، نوجوانان هم‌وطن با نوشته‌ها، عكس‌ها و نقاشي‌هايشان، حسابي در صفحه‌ي چشمه‌ها جولان مي‌دهند؛ اما حالا به‌مناسبت روز جهاني نوجوان، سراغ بروبچه‌هاي نوجوان كشورهاي ديگر مي‌رويم تا به خيال‌هاي رنگي آن‌ها هم سري بزنيم.

زحمت ترجمه‌ي متن‌هاي اين مطلب را پگاه شفتي (متن‌هاي فرانسه) و نيلوفر نيك‌بنياد (بقيه‌ي نوشته‌ها) برعهده گرفتند كه صميمانه از اين دو همكار عزيز تشكر مي‌كنيم.

 

 

  • پاييز

تپه‌ها زنگ مي‌زنند

زير باران اشباح

آن‌گاه

پاييز بوي مس مي‌گيرد!

 

تامارا مانسرون

 17ساله از فرانسه

 

  • شادي رزها

تولد يك نوزاد

با خود

شادي زيادي مي‌آورد

درست

مثل شكوفه‌دادن رزها

 

با همه‌ي گريه‌هايش

نوزاد را همه دوست دارند

مثل رزها كه دوستشان داريم

هرچند كه تيغ‌ دارند

 

آزان احمد

 16ساله از كره‌ي جنوبي

 

 

  • سقوط

برگ افتاد

آهسته، آهسته

دنبال جاي خودش گشت

آرام، آرام

وقتي به زمين خورد

نرم، نرم

يكي از ميليون‌ها بود

 

سونيا بيرلا

12ساله ازآمريكا

 

 

  • زندگي

زندگي افسانه نيست، اما شما مي‌توانيد آن را به يك افسانه تبديل كنيد. وقتي زندگي به شما تنفر مي‌دهد، شما آن را با عشق جواب بدهيد. وقتي زندگي با شما بدرفتاري مي‌كند، ناراحت نشويد. خوشحال باشيد. هيچ افسانه‌اي بدون لبخندها تبديل به يك افسانه نمي‌شود.

پس بر چيزهاي خوب تمركز كنيد و چيزهاي بد را پاك كنيد. زندگي شايد به شما بدترين‌ها را بدهد اما وقتي ببيند شما از دل بدترين‌ها بهترين‌ها را بيرون كشيده‌ايد، دست نگه مي‌دارد.

 

سيمون نديم

 13ساله از پاكستان

 

 

  • دوچرخه‌سواري

وقتي درباره‌ي دوچرخه‌سواري حرف مي‌زنيم يكي از چيزهايي به آن نمي‌پردازيم اين است كه دوچرخه‌سواري چه‌طور باعث به‌كار افتادن احساس شما مي‌شود.

در كودكي، يادگرفتن هميشه هم آسان نيست. پدر و مادر يا خواهر و برادران بزرگ‌ترتان پشت دوچرخه‌ مي‌ايستند و قول مي‌دهند كه نمي‌گذارند دوچرخه در برود، ولي برعكس عمل مي‌كنند!

شما پايتان را روي زمين مي‌كشيد كه از تصادف جلوگيري كنيد و دوچرخه‌تان طوري روي زمين تكان مي‌خورد كه انگار داريد اسكي مي‌كنيد. باد هم شما را به هر راهي كه بخواهد مي‌برد و پاهايتان را قلقلك مي‌دهد تا شما را بترساند. احساس رهايي مي‌كنيد، دست‌هايتان را به فرمان دوچرخه مي‌چسبانيد.مي‌ترسيد، چون نمي‌دانيد اين راه شما را به كجا مي‌برد و...

وقتي درباره‌ي دوچرخه‌سواري حرف مي‌زنيم يكي از چيزهايي كه از آن حرف نمي‌زنيم همين است كه دوچرخه‌ها چه‌طور باعث به‌كار افتادن احساس ما مي‌شوند.

 

ژاكلين كلسكي

 16ساله از آمريكا

 

 

  • هيپنوتيزم

برو

به سرزمين‌هاي ناشناخته برو

و بگذار باد تو را هدايت کند

بدو

در ميان سبزه‌هاي خرم و مرطوب بدو

و از خوشحالي

گريه کن و گريه کن

به کودکي بازگرد

و در درياچه آبتني کن

و هرگز بازنگرد

عاشق شو

بعد

هواي تازه را نفس بکش

همه‌ي گل‌هاي روي زمين را بچين

همه‌ي عطرهاي جهان را نفس بکش

و بدو

تا زماني‌که خستگي

تو را از پاي درآورد‌

آن‌گاه بخوان

و به‌خواب برو

هم‌چون کسي که هيپنوتيزم شده

 

ميلا مودک

 13ساله از فرانسه

 

 

  • پروژه‌ي هنري

قطره‌ي عرقي از پيشاني‌ام چكيد روي چانه‌ام و از يقه‌ي لباسم تو رفت. هربار كه كفش‌هايم را آرام روي آسفالت نرم و داغ مي‌گذاشتم، خورشيد با گرمايش ضربه‌اي به من مي‌زد. ميز كوچكي دستم بود و كوله‌پشتي سنگيني روي دوشم تلق‌تلق مي‌كرد.

روي ميز بوم نقاشي بزرگي بود؛ بومي زنده با رنگ‌هاي جذاب و طرح هاي پيچيده. ساعت‌ها و روزها پاي اين بوم ايستاده بودم. روي ميز پر از رد رنگ‌هاي اكريليكي بود كه مادرم براي خريدنشان سخت كار كرده بود.

تا مدرسه فقط يك كوچه مانده بود. درست جلوي حياط كه رسيدم، زنگ خورد. اگر فقط كمي ديرتر مي‌رسيدم تأخير مي‌خوردم. راه سيماني تا ساختمان مدرسه سراشيبي بود و باعث مي‌شد ميز توي دستم تلوتلو بخورد.

داشتم زير لب غر مي‌زدم و سعي مي‌كردم به عرقي كه حالا داشت از كمرم سر مي‌خورد، بي‌توجهي كنم. نفس‌هاي كوتاه مي‌كشيدم كه ضربان قلبم را پايين بياورم. همه‌ي حواسم به پروژه‌ام بود. تا ساختمان راهي نمانده بود. خودم را اميدوار مي كردم كه آن داخل حتماً خنك‌تر است.

صداي همهمه‌ي بچه‌ها را مي‌شنيدم. همه خوشحال بودند و هركدام فكر مي‌كرد برنده مي‌شود. سعي كردم فقط به پروژه‌ي خودم فكر كنم. اما كم‌كم متوجه شدم كه بچه‌ها دارند با انگشت مرا نشان مي‌دهند. پيش خودم خيال كردم حتماً همه جذب هنر من شده‌اند و لبخند روي صورتم آمد.

اما خيلي نگذشت كه فهميدم اشتباه مي‌كنم. همه داشتند درباره‌ي بوم بزرگي حرف مي‌زدند كه روبه‌روي من بود. با يك‌عالم تيوب رنگ كه زيرش افتاده بود. چه‌قدر دلم مي‌خواست نگاهش كنم ولي سرم گرم افتخاركردن به خودم بود!

ديگر بدنم مثل يك تكه چوب شده بود. نزديك بوم بزرگ ايستادم كه كمي نفس تازه كنم. يك‌دفعه انگار وزنم مرا به عقب كشيد. رنگ‌ها ول شد و كنار پاهايم ريخت. پروژه‌ي هنري‌ام از دستم رها شد، به هوا رفت و بعد در كم‌تر از يك ثانيه روي آن بوم بزرگ كه اثر يك نقاش معروف بود، افتاد.

از ترس جيغ كشيدم. همه دورم جمع شدند. صداي همهمه‌شان را مي‌شنيدم. داشتند در مورد دو اثر هنري حرف مي‌زدند كه در يك ثانيه خراب شدند...

 

روشان آجي‌زو

14ساله از ژاپن

 

 

  • اگر پروانه بودم

اگر حلزون بودم

ميان چمن‌هاي پرپشت زندگي مي‌كردم

و وقتي باران مي‌گرفت

در تخت‌خوابي كه روي دوشم دارم

به صداي باران گوش مي‌كردم

 

اگر پروانه بودم

تا بالاي بالاها پرواز مي‌كردم

و وقتي نسيم مي‌وزيد

به آسمان پر مي‌كشيدم

و همراه نسيم مي‌رقصيدم

 

اگر عنكبوت بودم

خودم را به يك تار مي‌پيچيدم

و وقتي آدم‌ها نزديك مي‌شدند

با باد مي‌رفتم

و آن‌ها را از دور نگاه مي‌كردم

 

اگر من فقط

حشره‌ي كوچكي بودم

دنيايم خيلي بزرگ و آزاد مي‌شد

اما يك بي‌فكري و اشتباه كوچك

مرا به دام مرگم مي‌برد

اين زندگي من است.

 

ليو وانسو

15ساله از چين

 

  • بوي خوب غافلگيري!

توي خانه بوي خوبي پيچيده. مادرم آشپز ماهري است و دو روز گذشته سخت مشغول كار بوده است. فردا تولد من است و فكر كنم جشن تولد مفصلي برايم مي‌گيرد و همه‌ي دوست‌هايم و بچه‌هاي هم‌سايه‌ها را دعوت كرده است.

من خيلي خوشحالم. هربار كه از او مي‌پرسم چه‌كار مي‌كند؟ لبخندي مي‌زند و مي‌گويد كمي صبر داشته باش.

غروب پيراهن زيبايي پوشيدم و در خيال خودم منتظر جشن و مهمان‌ها هستم. اما پدر و مادرم، من و خواهرم را صدا زدند. ديدم كه همه‌ي خوراكي‌ها و شيريني‌هايي را كه مادرم درست كرده بود، توي ماشين گذاشتند.

ما به مؤسسه‌اي رفتيم كه كودكان يتيم را نگه‌داري مي‌كنند. آن‌جا با جشني كه همراه آن بچه‌ها برگزار شد، حسابي غافلگير شدم و يكي از بهترين روزهاي زندگي‌ام را تجربه كردم.

 

زهره رغدكمال از مصر

 

  • قايق عشق

عشق مثل يک قايق است

باد آن را به پرواز درنمي‌آورد

در جان‌ها بالا و پايين مي‌شود

نوئه بوسان مانت

11ساله از فرانسه

 

 

  • يك شب دوست‌داشتني

به آسمان نگاه كرد

خيره به ستاره‌ها و ماه

و نفهميد

چرا نمي‌تواند به ستاره‌ها برسد

 

به آسمان زيبا

‌چشم دوخت

شگفت‌زده از آن‌همه جرم نوراني

كه دور هم جمع شده بودند

 

عاشق راه ماه بود

براي تابيدن

هيچ‌وقت در روز ديده نمي‌شد

هيچ‌وقت عظمتش را

از دست نمي‌داد

و هيچ‌وقت شكوهش را

پنهان نمي‌كرد

 

«بيا اين‌جا»

برگشت تا جواب مادرش را بدهد

آماده نبود

براي لحظه‌ي جدايي

مي‌خواست بماند

اما بايد مي‌رفت

آخرين نگاه را انداخت

و آماده شد

براي به خانه رفتن

دلش مي‌خواست دوباره برگردد

دوباره، وقتي كه شب شد

 

آنيربان چاكراوارتي

13ساله از هند