باغچه نصف حیاط را گرفته و درختان انگور تمام باغچه را. پرتوهای زرین خورشید ظهرگاهی از لای برگهای پهن و سبز مو به داخل خانه تابیدهاند. پنکهسقفی بیحالتر از کبوترهای گرمازده، عین آدمهای شل و ول دستهایش را باز کرده و دور خودش چرخ میخورد.
سفرهي ناهار رو به پنجرههای بلند پهن شده. کاسههای لعابی، نان خشک، دوغ، خیار، گردو، گلپر، ریحان معطر و... و خواب بعد از ناهار، وسوسهانگیزترین اتفاق این نقطهی دنیاست.
حالا چشمهایت را باز کن!
پنکهسقفی تِرتِر صدا میدهد و پردههای تور جلوی در کنار میروند. خورشید بعد از ظهر تا گل وسط قالی لاکی رسیده. حیاط آبپاشی شده منتظر پذیرایی از اهل خانه است.
گلیم رنگورو رفته را زیر سایبان درخت انگور میکشند و حالا یک عصرانهی دلپذیر؛ چای دارچین، هندوانه و نان و پنیر و باز هم ریحان، باز هم عطر دیوانهکننده اش. خورشید میرود تا در جای دیگر دنیا به زندگیها رنگ ببخشد.
شب صدای جیرجیرکها لحظهای هم قطع نمیشود، اما قابل تحملتر از صدای تِرتِر پنکه یا صدای کولر غولپیکر است. انگار ستارهها همه جمع شدهاند دور پشت بام.
لازم نیست حتی چشمهایت را ببندی و توی ذهنت ستارهها را بشماری. قبل از اینکه بتوانی دباصغر را امتداد بدهی و به دب اکبر برسی، چشمهایت غرق خواب میشوند.
چشمهایت را ببند و یکبار دیگر این رؤیا را مرور کن.
وجیهه جوادی، 15ساله از نجفآباد
عكس: هانيه راعي، 17ساله از دماوند
نظر شما