اينجور وقتها قبل از اينكه گوش عابر بيچاره را با صداي بوق بيازاريم به اين فكر كنيم كه شهرهاي بزرگ ما خيلي وقتها با عابرها مهربان نيستند. از وقتي سلطنت ماشينها در شهر قطعي شده، در خيلي از بخشهاي شهر، ديگر كسي به پيادهها فكر نكرده است. عابرها موجودات غريب و رو به انقراضي هستند كه مجبورند خودشان را به ديوار بچسبانند تا راه را براي عبور پايانناپذير ماشينها باز كنند.
قبل از اينكه دستمان را روي بوق فشار دهيم و كلام خشمآلودي زير لب به زبان بياوريم، براي چند لحظه فكر كنيم كه اگر ما به جاي او پياده بوديم چه ميشد؟ عرض باريك كوچه، تمام عرصهاي است كه براي راه رفتن و عبور در اختيار داريم. نميتوانيم پرواز كنيم. نميتوانيم به ديوارها بياويزيم. مجبوريم همان عرصه را با هم استفاده كنيم. شايد آن وقت ديگر دلمان نيايد كه براي پيرمردي كه به آرامي گام برميدارد يا كودكي با قدمهاي لرزان نخستين يا مرد خستهاي كه يك لحظه دستش را به ديوار تكيه دادهاست، بوق بزنيم. شايد آن وقت دوستتر باشيم با مردمان شهر بيپيادهرو كه در اين گرما، در شهر به خانه برميگردند.